سلاملکم
احوال شما؟
دلم میخواد امروز کارایی که میکنم رو باهاتون به اشتراک بذارم.
کشیک دیروز از همون هشت و ربع که رسیدیم ایسیو بد شروع شد.یه بیمار که گویا شب قبلش خیلی بدحال نبوده یهو بدحال شد و از همون لحظه تا ساعت سه نصف شب درگیر کارای اون بودیم.
و متاسفانه آخرسرم چون رضایت نمیداد ازش یه آزمایش ضروری رو بگیریم کلی لگد بهمون زد و کلی حرف بارمون کرد و با همون حال و با همون روپوش خوابیدیم.
افسانه رفاقت کرد و به رزیدنت سال یک اورژانس گفت به من زنگ نزنه و از اون اشکالاتشو بپرسه.و تا هشت و چهل و پنج خوابیدم
با عجله و بدون صبحانه رفتم ویزیت و از همون لحظات اولش سردردم شروع شد.
میدونستم از چای نخوردنه و قرص تو جیبم نداشتم و فقط رفتم تو همون طبقه تو نمازخونه دراز کشیدم تا اگه استاد بیاد زود خودمو به بخش برسونم.از پرستارا دارو خواستم و ندادن و خیلی دلخور شدم.و سردردم بدتر و بدتر شد.وقتی استاد اومد شش تا مریض خودمو ک معرفی کردم و ویزیتش تموم شد واقعا دیگه تحمل نداشتم تو ویزیت بقیه مریضا باشم و یهو یه عرق سرد و تهوع بدی اومد و بااجازه از استاد سریع دویدم رفتم پاویون.
استاد گفت میبینم رنگت پریده برو.
حالم خوب نبود و چیزی برا خوردن نداشتم و نای رفتن به بوفه هم نبود.از بیسکویت بچه ها که چنتا خوردم اون حال کم کم برطرف شد و نفهمیدم کی خوابم برد و پاشدم دیدم وقت ناهار گذشته و همونطور گرسنه اومدم خوابگاه و درحال حاضر منتظرم غذام گرم شه و غذا و بعد چایی و بعد بقیه کارا...