دیروز اولین روزی بود که پاییزو به معنی واقعی حس کردم هم بارون بارید و هوا سرد شد هم حیاط بیمارستان پر بود از برگای رنگارنگ.قشنگ بود.صبح زود بیدار شدم.ذهنم فرمان میداد بخواب ولی بلند شدم و بعد نماز زنگ زدن بیا بخش.رفتم کارمو انجام دادم برگشتم،ذهنم باز میگفت بخواب ولی مقاومت کردم چون واقعا اونقد نیاز نداشتم،هم شکرگزاری کردم هم صدقه و سلام و درددل با آقا و هم مطالعه کتاب صبح جادویی.هرچند کم بود اما خوب بود.فک کنم قبلنم نوشتم قبلنا مدام میگفتم یکی بیاد باهم شروع کنیم خواهرام یا دوستام ولی هیچکس پایه نبود ولی به لطف گروه ترک عادت مهندس طلبه برا خودم همیار پیدا کردم.صبح ساعت بیداریمونو به هم گزارش میدیم و کارایی که تا یه ساعت بعد انجام میدیم.هنوز سحرخیز واقعی نشدم ولی خیلی خیلی بهتر از قبل شده.یه نفر دیگه هم همیار نماز قضا،یکی هم برا ساعت خواب شبمون که متاسفانه دوتامونم تو این مورد سرپیچی میکنیم از قوانین و اصلا نتونستیم تو این چند ماه به راه راست هدایت بشیم و سر وقت بخوابیم.ولی فک میکنم استمرار قراره نتیجه بده.خصوصا که همسرم از وقتی رژیم میگیره سروقت میخوابه و منی که پونزده روز قراره خونه باشم به لطف زود خوابیدنش میخوام خودمو تطبیق بدم و قبل دوازده بخوابم به امید خدا.
صبح مورنینگم نمیخواستم برم که باز از ارادم استفاده کردم و گفتم کارای کوچیک ما اثرشون فقط برا اون لحظه نیس سرکشی تو از قوانینت باعث میشه به هویتی تبدیل بشی که واسه کاراش ارزش قائل نیس و لذتهای لحظه ای رو به کارای مهمش ترجیح میده پس جلسه مورنینگم شرکت کردم.
بعد رفتم خوابگاه و صبحونه خوردم و وسایلمو جمع کردم تا بدم همسرم ببره خونه.همسرم اومد و رفتیم کار گذرنامه رو انجام دادیم و برا تعویض گواهینامه هم اقدام کردم و باید برم معاینه که هنوز وقت نکردم یکی از مطب دکترایی که گفته بودن رفتیم دکتره نبود.
امشبم از یازده شب کشیکم تا هشت صبح و میخوام برا نه صبح بلیت بگیرم به امید خدا.
خدایا شکرت
کمک کن این مدتی که میرم خونه خانم خوبی باشم.هم با خانواده خودم و هم همسرم و خانوادش.
من باید قبول کنم که آدم بدی نیستم.میم راست میگه کارای بدمو نباید به حساب آدم بد بودنم بذارم.من امروز دروغ گفتم و از اونجایی تو ذهنم هس که هر روزی با گناه شروع میشه خراب میشه گند زده شد به کل روزم.البته میخوام جملمو درست کنم...امروز روز سختی بود روز بدی نبود.دیشب عجیب خوابم نمیبرد...یعنی چندین بار بیدار شدم و خوابیدم و خواب ممتدی که عاشقشم رو نداشتم و بعد نماز این حقو به خودم دادم که بگیرم خوب بخوابم و حتی نرم مورنینگ.ولی از اونجایی که درمانگاه داشتم ساعت گذاشتم و بارها با صدای ساعت بیدار شدم و باز برا دقایق بعدی تنظیمش کردم.سستی تو وجودم بود و ساعت ده گوشیو برداشتم و ب استاد زنگ زدم.جواب نداد.به آقایون همگروهی پیام دادم من حالم خوب نیس نمیتونم برم درمانگاه و یکیشون گفت من وقت دکتر دارم و اون یکی جواب نداد.به استاد پیام دادم هی میخواستم بنویسم ضعف دارم ولی متاسفانه الکی نوشتم امروز مریضم و اجازه خواستم نرم درمانگاه.مریض نبودم فقط در نتیجه کشیکای پشت سرهم این هفته ی اخیر ضعیف شده بودم و خسته...استادم اجازه داد و برای اینکه ذهنم باورش شه مریضم و عذاب وجدان نگیره باز ب خواب ادامه دادم.تو گروهم نوشتم من نمیتونم امروز کشیک وایسم و خواهش کردم کسی قبول زحمت کنه که نکرد.به هرحال دو و نیم باید کشیکو تحویل میگرفتم.اومدم اسنپ بگیرم هرکار کردم برنامه باز نشد.زنگ زدم آژانسی که سالی یه بارم بهش زنگ نمیزدم و یه ربع بعد ماشین فرستاد و دیررسیدم بیمارستان و قبلش ب بیمارستان زنگ زدم ک کشیک منم و هر مشکلی هس بهم بگید زود میرسم...همون موقع گفتن مریض بدحال داریم.ب محض رسیدن ب بیمارستان مریضو دیدم...و تا پنج و نیم ساعت بعد دقیقا درگیر همین مریض بودم و هزاران حرف مثبت و منفی از همراهاش شنیدم.یه دقیقه بد حرف میزد ده دقیقه بعد میومد میگفت تو فلانی و دکتر بااعتمادب نفسی هستی و کلی دعام میکرد.باز چند دقیقه بعد مودش عوض میشد میومد دعوا میکرد باهام.خلاصه مریض نیاز ب دیالیز داشت و با کلی تماس و التماس انتقالش دادیم به مرکز دیالیز:/
رهایی از این مریض همانا و اومدن یه مریض بدحال دیگه ب اورژانس ک مجبور شدم بستریش کنم همان...من تو این مدت فقط دو لقمه الویه خورده بودم و نمازظهر عصر خونده بودم دیگه پامو تو پاویون نذاشته بودم.خلاصه ک مریض بدحالم بستری کردیم و پرستار باهام بد حرف زد و من جوابشو بدتر از خودش دادم و ...تا رسیدم بخش،غرغرای پرستارای خودمون شروع شد که چرا مریض بدحال بستری کردی...خدایا من نمیدونم کجا رو بگیرم که ازم راضی باشی...نمیفهمم به مریض فکر کنم،به همراهش فکر کنم،به مشکلات قانونی بستری کردن یا نکردنش فکر کنم یا به رضایت پرستارا...
خلاصه ساعت ده از مشاوره ها و بستری ها آزاد شدم و اومدم غذا خوردم و نماز خوندم و کمی به دروغی که گفتم فکر کردم.
بابام برای دومین بار تو گروه خانوادگیمون در مورد حجاب کلیپ گذاشته،از آبجی بزرگه پرسیدم بابا از حجاب ما ناراضیه!؟ پرسیده چطورمگه...یعنی فقط من اینجوری برداشت کردم!!
یاد وبلاگای قدیمیم افتادم و دلم خواست قالب وبلاگو عوض کنم...
پ.ن:نمیدونم چرا انقد غلط داشت پستم.از خستگی بوده احتمالا😄
میم رفته دفترخونه اجازه رسمی داده که میتونم پاسپورت داشته باشم.
با ش رفتیم ال گولی.بهترین خاطرات من برا نوجوونیم و شهر تبریزه.حیف که شوهرم نیومد اینجا زندگی کنیم.امروز که یادم افتاد سال بعد دیگه تو این شهر نیستم دلم گرفت.ال گولی خیلی خوش گذشت.موقع برگشت راننده یه حرفی زد و ش معنی حرفشو نفهمید و ترکی یه جواب بی ربط داد و راننده هم شروع کرد سوال کردن و بعدم که تو راه من و ش حرف میزدیم انگار میشنید و نظر میداد.حالا من بخاطر تجربه تلخم سعی میکردم حرف ادامه پیدا نکنه ولی یارو ول کن نبود.خاطرات مسافرین خوابگاهمونو تعریف میکرد که دخترا رفتن یه شهر دیگه و چه کارا کردن.و منم گفتم به خوابگاه علوم پزشکی ربطی نداره،همه جا همه آدم با هر تربیتی پیدا میشه و خلاصه حرصمو درآورده بود.راننده رو نمیدونم ولی قبلنا دیدم خیلی از آقایون و حتی خانما دید خوبی نسبت ب دانشجوهای علوم پزشکی ندارن...الان با چیزایی که تو خوابگاه میبینم از مصرف الکل و گل و کثافت کاریای دیگه میفهمم چرا بدبین شدن.تو همه رشته ها هس ولی نباید یه پزشک این کارو بکنه.خیلی زشته بدونی یه چیز چه ضررایی داره و باز بری سمتش.
فکر میکنم اگه پوستم خوب بود چقد خوشگل میشدم.عکسای با فیلتر چقد قشنگ میشن.کاش همه خانما پوستشون مثل آینه بود.افسوس...
خدایا هممونو به راه راست هدایت کن.
مامان پشت تلفن وقتی فهمید کشیکم و وقتی فهمید کشیک پولی یعنی اضافی وایسادم اول پرسید میم میدونه کشیک پولی وایمیسی یا نه و بهش گفتم چه بدونه چه ندونه اون که از من پولی نمیخواد،چرا انقد براتون مهمه که ندونه.مورد بعد که گفت چهارتومن ارزش نداره بری کشیک بدی.اما بنظر من درسته چهارتومن تو این زمونه کمه ولی اولا قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود😀ثانیا همین چهارتومن رو کی بدون منت بهم میده!؟ هیشکی.پس الان که توانشو دارم و خداروشکر علاقه هم دارم ترجیح میدم خودم پول دربیارم و از طرفی همین مادر که به خواهرم که بچه شیرخوار داره میگه برو کشیک دو و نیم تومنی وایسا چرا ب من میگه کشیک چهارتومنی واینسا!برام سواله.حس میکنم دارم مرزهامو مشخص میکنم وقتی مامان درمورد میم چیزی میگه واضحتر از قبل جواب میدم طوری که یعنی خودم تصمیم گرفتم اینطور رفتار کنم و برعکسشم وقتی میم در مورد مامان حرف میزنه میگم خط قرمزمو رد نکن و بیا بااحترام و ادب از خانواده هم یاد کنیم:))
خیلی وقته خونه نرفتم و پنجشنبه میرم تا از پونزده روز مرخصی اگر خدا بخواد لذت ببرم ولی از راه دور که دارم فک میکنم یکم تغییر کرده رفتارم،ببینم تو حضوری هم میتونم رو کلمات و رفتارم مسلط باشم یا نه.
یه خانمی رو جاری خواهرم بهش معرفی کرده،میگه هر دوهفته یکبار هشت تا نون با یه پنیر میگیره و دوهفته بااون سر میکنه.خواهرم میگه از قیافش معلوم بود انقد فقیره و هیچی نمیخوره...و من در تعجب و در افسوس اینکه انقد از دوروبریامون بیخبریم...
از فردا جلسات انلاینمو ادامه میدم.نباید تنبلی کنم.
باز زنگ زدن یه مریض بدحال شده.برم بیینمش:(
همسرم چند روزه میگه برو پاسپورت بگیر،علیرغم اینکه پولی برای مسافرت نداریم و دلم میخواد اول خونه بخریم ولی چون گفت شاید بریم کربلا رفتم اقدام کنم که دیدم اولین مرحله ش اینه همسرم بره دفترخونه امضا بده که من حق دارم پاسپورت داشته باشم و به شدت حرص خوردم😤
دیروز یکی از مریضایی که شیفت صبح مرخص شده بود اومد ک براش دارو بنویسم،درحالیکه پزشک معالج خودش باید دارو بنویسه یکم مقاومت کردم ولی اخرسر نوشتم اما امروز پزشک محترم که اتند درمانیه زنگ زد ب من که چی میشد دارو مینوشتی مریض معطل نمیشد...جای تشکرشه.چون قبلا سال بالای من شده ب خودش حق میده تو تایم استراحتم زنگ بزنه بخاطر کاری که وظیفه من نبوده و لطف کردم انجام دادم بازخواستم کنه.بعدم که فهمید دارو نوشتم ضایع شد.از این ناراحتم که کاش بهش میگفتم وظیفم نبود ولی نوشتم.
بعضی از دوستام تو شیفت شب که بهشون زنگ میزدن بعد قطع کردن گوشی میخوابیدن و صبحم یادشون نمی موند که یکی از یه بخشی زنگ زده و کارشون داشته.من اینجوری نمیشدم و معمولا بااینکه خوابم تو خونه خیلی سنگینه ولی تو بیمارستان سبک میخوابم ولی صبح زنگ زدن و نرفتم بخش...
الان زنگ زدم حالشو پرسیدم.مشکلی پیش نیومده بود و خداروشکر عذاب وجدانم بی مورد بود.
صبح بیمارستان خواب بودم ولی هربار صبح اونجا میخوابم انقد رزیدنتای روانپزشکی موقع صبونه خوردن میخندن که نمیذارن درست بخوابم.خیلی خیلی بلند میخندن.جوری که از پشت در بسته هم انگار دم گوشم دارن حرف میزنن...نمیدونم شادی تو وجودشونه یا دارویی مصرف میکنن.حس میکنم انقد خنده غیرطبیعیه تو این دوره زمونه😁
فردا ارائه مورنینگ دارم.نباید اینقد سخت باشه ولی هس.همشو به کم درس خوندنم نمیتونم نسبت بدم،به کمبود اعتمادبنفسمم مربوطه.
خدایا به خیر بگذرون
خیلی خیلی خسته م.و به شدت دلم چایی میخواد، چایی برا خودم دم کردم و تو ماگ خوشگلم که الف برام خریده ریختم تا نوش جان کنم.این کشیک فقط دوستامو کم داره.دلم برای کشیکای دونفره با الف تنگ شده فک کنم دیگه تکرار نشه،تا بچه ش دنیا بیاد و برگرده بیمارستان،همه کشیکا رو تحویل میدیم و تک کشیکه میشیم.همه سال دوها آقا بودن و پاویون خالی خالیه.ده پونزده تا مریض دیدم ولی خیلی طول کشید،بیشتر از پنج ساعت مشغول بودم.تو یه گروهی عضو شده بودم و یه نفر جواب سوالمو داده بود و آخرش استیکر خنده گذاشته بود،نمیدونم چرا حس خوبی نمیگیرم وقتی کسی که منو نمیشناسه از شکلک خنده استفاده میکنه،فک میکنم داره مسخره میکنه البته که نباید برام مهم باشه چون من چیزی نگفتم که مایه تمسخر باشه.کلا تو چت چون منظور دقیق آدما رو متوجه نمیشیم زیاد دچار سوتفاهم میشم.
استاد امروز جوابمو نداد که پرسشنامه ها رو تحویلش بدم.
رفتم لیزر و خانمه وسوسم کرد و کربوکسی و آر اف هم برا دور چشام انجام داد.بنظر خودم تاثیر گذار بوده.به م که گفتم گفت هر ماه ادامه بده.
پول کشیک دوماه رو واریز کردن و خوشحال شدم.
م امروز هک شد،خداروشکر هکره نتونس از حسابش پول برداره تلاش میکرده پول برداره و مدام اس ام اس برداشت برا م میومده.همون لحظه رفته پلیس فتا و موضوع رو گزارش داده.
برا ناهار با بچه ها پاستا سفارش دادیم،سرماخوردگیم بدتر شد.چندتا چایی خوردم با دوتا قرص سرماخوردگی.از فردا تا آخر ماه شش تا کشیک دارم.خدایا خودت خوبم کن.
درمانگاه ریه امروزو دوس داشتم.
امروزم سحرخیز بودم و شش بیدار شدم.
دیروز کتاب بادام رو شروع کردم.دوسش دارم.نمیدونم چندمین کتابیه که شروع کردم و هنوز تموم نشده.
حتی با وجود سرماخوردگی درسمو ادامه میدم.
فک کنم از اثرات قرص ها امشب به امید خدا زودتر خوابم ببره.
خدا جونم دوست دارم❤️
امروز رفتم برای ویزیت بیمارای پایان نامم.از هشتاد نفری که باهاشون تماس گرفتیم فقط 28 نفر قول ویزیت حضوری دادن و از همونا هم فقط نه نفر اومدن...نباید انرژی منفی بگیرم یا بدم...برای همین هم خدایا شکرت.استاد گفت بقیه داده ها رو از مطب جمع میکنیم قراره فردا پرسشنامه ها رو کپی کنم بدم به استاد تا تو مطب پر کنه.گفت میخوام تا اسفند دفاع کنی.خدایا چقد خوب میشه اگه تا اسفند جمع کنم و بعدش فقط برا بورد بخونم.
بازم با ش در مورد خاطراتش حرف زدیم،چقد دوران سختی داشتیم هردومون.بعد آهنگ گذاشتم برقصیم که روحیمون عوض شه،نسبتا تاثیر داشت...
هیچی نخوندم تقریبا...یه ساعتی ویس درسی گوش دادم البته با دقت...
م لباسامو برده بود خونه انداخته بود لباسشویی،امروز اینجا کار داشت،اومد تحویل داد و رفت.
انتخابات نظام پزشکیو پیش رو داریم و همش تبلیغ میفرستن و میذارن استوری واتساپ...پدرم دراومد.نمیدونم به کدومشون رای بدم.
فردا درمانگاه و مورنینگ باید برم.برم بخوابم.
باید در کنار درس حتما ویس های عزت نفس رو ادامه بدم.
یاد بگیر هانیه...قبل اینکه بچه دار بشی یاد بگیر درست زندگی کنی...
امروز ع اومد خوابگاه،نمیدونم چی شد که از خاطرات عشق اولش گفت و ش هم خاطرات شکست عشقیشو تعریف کرد و من هم.میدونستم نهایتا حالمون بد میشه و بهشونم گفتم بیاید به این قضایا فکر نکنیم ولی فهمیدم حتی بعد متاهل شدن و حتی بعد خوشبخت شدن،آدم فراموش نمیکنه حس هایی که داشته رو...به قول ع کاش یه دکمه شیفت دیلت داشتیم و همه خاطرات اون دوران رو پاک میکردیم...یکی رو بعد هفت سال رابطه یهو تنهاش میذارن...با یکی ناگهانی کات میکنن و بعد یه سال میفهمه طرفش زن و بچه داشته...یکی در اوج عاشقی میبینه عشقش رفته با دوستش دوست شده...چرا دنیا اینجوریه...این چیزا رو دیدن چی بهمون یاد داد...یعنی ماها با دیدن این سختی ها و کشیدن این رنجا بزرگ شدیم و رشد کردیم!؟
نمیدونم زندگی فقط نسبت به دخترا اینقد نامرده یا فارغ از جنسیت داره اینقد با روح و روان جوونا بازی میکنه😞
نود درصد مواقعی که به مامانم زنگ میزنم بعدش پشیمون میشم،مجرد که بودم بعد تماسم حس بدی میگرفتم چون همش در مورد شک هاش نسبت ب بابام حرف میزد یا دعواهاشونو تعریف میکرد و من تو شهر غریب غصه میخوردم.یه روز خواهرم گفت بذار هرکی غصه زندگی خودشو بخوره،اگه هرکدوم از ما فقط غصه خودمونو بخوریم شاید زندگی راحتتر از این بشه.امروزم زنگ زدم بهش،باز مثل اکثر مواقع بعد اینکه حالمو پرسید و من گفتم خوبم و رابطم با همسرمو پرسید و گفتم خوبه،باز شروع کرد به انرژی منفی دادن و پشت سر مادرشوهرم حرف زد و اینکه چرا همسرم در مورد درآمدش با من حرف نمیزنه.گفتم مامان من از این موضوع ناراحت نیستم درآمد اون اصلا برام مهم نیس همین که هزینه های زندگی رو میده و زندگیمون خوب میگذره برام کافیه،باز شروع کرد که فقط درامدش که نیس نگران همه چیزشم.و کلی حرف دیگه که اصلا حوصله نوشتنشم ندارم.خداروشکر دعوامون نشد فقط گفتم مامان برای تو خوشبختی من مهمه که الان این روزا حالم خوبه و خوشبختم.مگه نه؟گفت اره اگه واقعا خوشبخت باشی اره حالم خوبه.
بعد صحبت با مامان کلی کار کردم به خودم بیام ولی هنوز برام حل نشده.دوسش دارم خیلیم دوسش دارم اما نمیدونم چرا اینقد راحت میتونه حال دخترشو بد کنه.مامان من فداکارترین مادره از نظر من.اما بعضی رفتاراش واقعا آسیب زده بهم.کدوم مادری هر چند وقت یه بار از دختر متاهلش میپرسه از اون پسری که عاشقت بود چخبر!؟ کی به دختر متاهلش میگه فلان جا فلانی فک کرد مجردی ازت خوشش اومد و تو رو ازم خواستگاری کرد.مگه همین مامان عاشق میم نبود و دلش نمیخواس با میم ازدواج کنم.چرا انقد رابطشون بهم ریخته و چرا رابطش با دامادش براش مهمتره تا خوشبختی دخترش...
نمیفهمم...نمیخوام ارتباطمو کم کنم میترسم بعدا حسرت بکشم که کاش وقتی سالم بود بیشتر میدیدمش اما اینجوری هم خودم اذیت میشم
خدایا کمکم کن
نمیدونم قبلا در موردش حرف زدم یا نه.یه دوست قدیمی رزیدنتی همین بیمارستان قبول شده.دوستی که ابتدای دوستیمون تو سیزده سال قبل عاشقش بودم و تقریبا دوسال بعدش جوری بهم توهین کرد که بعدها هرچی کادو خرید و معذرتخواهی کرد و ازم خواست تو همون اتاق بمونم دلم باهاش صاف نشد.شاید بنظر خودش دوست خیلی خوبی برام بوده،چون خیلی رازامو بهش گفته بودم و خیلی جاها باهاش درددل کرده بودم اما من ضربه ای که از اون دیدم رو فراموش نمیکنم،هرچند درس عبرت نشد برام ولی واقعا نمیتونم دلمو قانع کنم بازم مثل اول دوسش داشته باشه.چند روز پیش که تو بیمارستان دیدمش نمیدونم چرا اونطوری با ذوق بغلش کردم سه چهار بار تو حین صحبت بغلش کردم،شاید بعد سالها دیدمش اینطوری شدم ولی روز بعدش که موقع ناهار پیش هم نشستیم باز حس کردم همون آدم توکسیکی هس که بود سراسر اون روز حس بدی ازش گرفته بودم درحالیکه حرف خاصی هم نزده بود.خوبه که نیومده خوابگاه.به خودم حق میدم کسی رو که بخاطر عشقی که داشتم بهم گفت زیر چادرت هرکاری میکنی نبخشم.من عاشق چادرم بودم و صرفا چون کسی که دوسش داشتم فهمیده بود دوسش دارم و حتی من یه بارم مستقیم بهش نگفته بودم این جمله رو،این دوستم چون این قضیه رو فهمید یه جوری انگ خراب شدن بهم زد.من از دوران پزشکی عمومیم بخاطر احساسات و عشق پاکی که داشتم متنفرم.همون شکستا باعث شد رفته رفته آدم بدی بشم و حتی برای اینکه بهم توهین شده بود چادرو برداشتم تا اسم چادر بخاطر کارای من خراب نشه.کاری که صرفا اسمش عشق بود و یه ارتباط ساده پیامکی چند روزه با جملات کاملا محترمانه.
نوشتنش آرومم نکرد ولی میذارم بمونه تا یادم نره روزای سختتری داشتم و م تنها کسی بود که واقعی عاشقم بود.
دیروز کشیک نسبتا خوبی بود تا اینکه شب ساعت دو و ربع بیدارم کردن برای بخشی که جزو وظیفه من نیس برم بیمارشونو ببینم(یا حداقل من از قرارداد اینطور برداشت کردم) کلی کار کردم و چهار و ربع برگشتم پاویون و کیک و چایی خوردم تا امروز روزه بگیرم.
متاسفانه نمیدونم کی هشدار گوشی رو خاموش کردم و نماز صبحم قضا شد.و دیدم قضا شده مجدد تا هفت و چهل خوابیدم و بعد پاشدم اومدم بیمارستان دیگه😶
کشیک امروزم خوب بود ولی من خیلی خواب آلود بودم و بنظرم روزه هم تاثیر داشت و یکی از پرستارا گفت خانم دکتر امروز از من عصبانیه چون خیلی بهش کار گفتم و خداروشکر تونستم بگم نه فقط خوابالودم شما کار زیادی نگفتید.
چهارتا ویس ریه گوش دادم ولی زمان هرکدوم کم بود.کلا با ویس بیشتر از فیلم و نوشته ارتباط برقرار میکنم.
م گفت از اینکه گفتم خونه بخریم استقبال خوبی نکردی،نمیدونم منظورش از استقبال خوب چیه ولی اتفاقا درون خودم خیلی خوشحالم،خصوصا که گفت دوخوابه بخریم که بچه دار شدیم یه اتاقو برا بچه درست کنیم و حقیقتا تو دلم ذوق کردم.ولی گاهی نمیتونم ذوقمو نشون بدم شایدم از اینکه میترسیدم بعدا ذوقمو کور کنه اینطوری شدم.
در کل خداروشکر روز خوبی بود ولی دوس دارم فردا تلاش بیشتری بکنم.
بالاخره برگه های پرسشنامه رو دادم به اکسترن تا زنگ بزنه بیمارانو برای ویزیت رایگان دعوت کنه،فکر میکنم نمیان و کسی جدی نمیگیره و برای همین ازش خواستم اگر کسی برای اومدن مقاومت کرد سوالا رو تلفنی ازشون بپرسه،چون علایم مدنظر هس و بدون معاینه هم میشه جواب داد.داده هام تازه اگر همه بیمارا به پرسشنامه جواب بدن تازه نصف موارد درخواستی هس و واقعا نمیدونم چرا باید اینقد زیاد از من انتظار داشته باشن.دوس ندارم کار غیراخلاقی بکنم و الکی داده سازی کنم خدایا خودت کمکم کن از طریق درمانگاه استاد بتونم بقیه مریضا رو جمع کنم و کارم زود تموم بشه.من خیلی به پول نیاز دارم و نمیخوام درسم دیر تموم بشه.
بچه ها برای اینکه جزوه ها و کتابها رو اصل میخرم و کپی نمیکنم یا وقتی کپی میکنم بعد اینکه پول دستم بیاد پولو به حساب طرف میریزم یا برای اینکه صف رو تو سوار ون شدن رعایت میکنم مسخرم میکنن و من در عجبم چرا جامعه انقد بد شده که به کسی که راست راه میره میخندن.چرا انصاف داشتن عجیب شده.نمیدونم شایدم من اشتباه میکنم.
سه شنبه رفتیم سینما و پیرپسر رو دیدیم.خیلی خیلی دوسش داشتم و واقعا بازیگرا عالی بودن.شوهرم از لیلا حاتمی خیلی خوشش میاد و هربار فیلمشو میبینیم انقد تعریفشو میکنه که کم مونده حرصم بگیره البته علت تعریفش اینه که حاتمی همسن مامانشه و این با تعجب همش در مورد اینکه این خانم چقد خوب مونده حرف میزنه.وقتی بخش روان میریم تعجب میکنم که خانواده مجبور میشن پدر یا مادرشونو بیارن بستری کنن و حتی بهش سر نزنن ولی وقتی پدرهایی مثل غلام رو میبینم میفهمم حق داشتن.
چند روزه زود بیدار میشم البته هرروز ده دقیقه دیرتر از روز قبل و امروز به شش و چهل رسید و به زور بیدار شدم اما میخوام این زود بیدار شدنه رو درونی کنم حتی وقتی مثل امروز صبح کلاس نداشته باشم یا حتی خوابگاه نباشم و خونه باشم باید بتونم سحرخیز باشم.
کشیک عصر و شب هستم امروز و امیدوارم کشیک خوب باشه و بتونم درس بخونم.
خدایا کمکم کن.بابت همه چی شکرت.
از فردا رسما میشم رزیدنت سال آخر،مشاوره ها رو تحویل میدیم و درمانگاهها می مونه.سعی میکنم از درمانگاهها خوب استفاده کنم و یاد بگیرم،برخلاف جاهای دیگه اینجا سال یک و دو اصلا درمانگاه نرفتیم و سال سه هم خیلی کم فقط تو دوتا رشته رفتیم و منیج بیماران درمانگاهی رو خوب بلد نیستیم ولی مطمئنا میتونم تو این شش ماه اینم یاد بگیرم.
دیروز برنامه ای که نوشته بودم رو برا ب فرستادم تا اونم با من پیش بره.از وقتی که تو دوره شنیدم بند نافم رو باید از همه جدا کنم چون من جنین نیستم و باید مستقل زندگی کنم کمتر اذیت میشم.دیروز منتظر ون بودیم تا بریم خوابگاه.من گفتم پیاده برگردیم ولی ب گوش نکرد و وقتی ون اومد اون سوار شد و من جا موندم.تعدادمون خیلی زیاد بود.اگر قبلتر بود ناراحت میشم و کلی غر میزدم که چرا من منتظرت موندم ولی تو تنها رفتی اما به جای غر زدن تا ون بره آخر دانشگاه و برگرده،خودم پیاده رفتم و همزمان با ون رسیدم خوابگاه و ب کلی معذرتخواهی کرد و فکر کرد ناراحت شدم ولی گفتم که ناراحت نشدم.
شب دوست قدیمی ب گفت بیا خونمون و اون نمیخواست بره و میخواستیم باهم درس بخونیم ولی چون توان نه گفتن نداشت مجبور شد بره و بعد از من معذرتخواهی کرد و من گفتم اینکه دلت نمیخواد ولی میری خوب نیس اما من ناراحت نیستم چون تنها هم میتونم درس بخونم و از اینکه دیگه بهش وصل نبودم حس بهتری داشتم.
حس میکنم هم من و هم همسرم هردو شخصیتهای وابسته به خانواده داشتیم و به قول خانم ه بند نافمونو از خانوادمون جدا نکرده بودیم و از این بابت ضربه خوردیم ولی این بار تصمیم گرفتم به جای اینکه همین اول اینو بهش بگم و ازش بخوام مستقل باشه فقط رو خودم کار کنم و وابستگی خودمو اصلاح کنم،شخصیت خودمو درست کنم.
امیدوارم روز آخر اورژانس خوب بگذره.
تو اورژانس نشستم.صبح به موقع بیدار شدم و کارای مفیدی هم کردم ولی میبینم بازم حس رضایت ندارم شاید دلیلش اینه که خجالت میکشم برم پیش مسئول درمانگاه و وقت ویزیت بیماران پایان ناممو عوض کنم.استاد ازم خواست تغییرش بدم در حالیکه خودش اولش اون تاریخو پیشنهاد داده بود.میدونم که نباید حس رضایتمو به اینجور کارا گره بزنم ولی فعلا که نتونستم تغییر بدم.
رزیدنت جراحی اومد و ازم دلیل مشاوره رو پرسید و گفتم کارکرد شکم نداشته درحالیکه مریض به رزیدنت جراحی گفته کارکرد داشتم نگو تو این فاصله تا مشاور جراح بیاد کارکرد داشته و رزیدنت عصبانی شد و بی ادبانه صحنه رو ترک کرد.بهم برخورد ولی بعدش فکر کردم اون رزیدنته که اصلا آدم مهمی برا من نیس پس خودمو ناراحت نمیکنم و سعی میکنم بیخیالش باشم.کلا رزیدنتای جراحی اکثرا خودشونو برتر از ما میدونن و نمیفهمن ما از پروسیجرا خوشمون نیومده جراحی نخوندیم نه اینکه رتبمون نرسیده باشه.رزیدنتای قلبم نسبت ب داخلی همچین فکری میکنن.حداقل برای خود من که رشته خوب فقط غدد و نورو و پوست بود و البته روان که نمیذاشتن بخونم و بقیه رشته ها هرچند رتبه بهترم میخواس ولی اصلا دوسشون نداشتم.
منتظرم استاد بیاد و مشاوره رو بنویسیم و بریم.دیگه بیشتر از این نمیتونم اینجا بیکار بشینم.فک میکنم بهتره یه پادکست گوش بدم :)
امروز ش گفت صبح خواهرش زنگ زده و سر مسائل مالی و ارث و میراث کلی انرژی منفی بهش داده.از همینجا بحث باز شد و کم کم از اخلاقای خواهرش گفت و خاطراتی که تو همش خواهر بزرگه خوشی ها و تفریح ها و دورهمیا رو برای ش و خونوادش زهرمار کرده بود.اولش میگفتم وای چقد خواهرت اخلاقای بدی داره که یهو یاد خالم و بعدش یاد خودم افتادم.منم کم از ایشون ندارم و چند باری پیش اومده تو خونه مامانم با افسردگیم و گیر دادنای بیخود حال مامان و خواهرامو بد کردم و یهو زدم زیر گریه و دورهمی رو به کامشون تلخ کردم.یعنی هرچی بیشتر از اخلاقای خواهرش میگفت میدیدم چقد من شبیهشم.اینکه خواهره فقط عاشق اینه یه کتاب دستش بگیره از صبح تا شب کتابه رو بخونه نه به خونه برسه نه به خودش برسه نه به بچه هاش برسه و فقط عشق کتاب داره و بااینکه ته دلش آدم مهربونیه ولی یهو تو موارد حساس عصبی میشه و با گریه ها و بهانه گیریای بیخود همه رو اذیت میکنه.حالا خیلیاش برای من اتفاق نیفتاده ولی پتانسیلشو دارم که دقیقا اینجوری رفتار کنم و گذشته اینو بهم ثابت کرده خیلی این شکلی هستم و واقعا حس کردم وقتی به چشم یه سوم شخص به قضیه نگاه میکنم چقد همچین آدمی تو چشمم ازاردهنده و منزجرکننده دیده میشه و چقد دوس دارم این شکلی نباشم.فکر میکنم باید بدی هایی که تو دیگران میبینم رو لیست کنم دقت کنم ببینم کدوماش در من هس و برطرفشون کنم.اینا سایه هام بودن که نمیدیدمشون و امروز انگار خدا از طریق ش باهام حرف زد.
قبلا یه دوره ای گوش میدادم میگفت آدما تو مجردی هرطور باشن بعد ازدواجم همونن.بعد ظهور هم همونن.مثلا نمیشه یکی تنبل باشه بگه بعد ازدواج درست میشم.مثلا من خودم خونه مامانم زرنگ نبودم و از کار خونه خوشم نمیومد.شاید بیشتر از خیلیا کار میکردم ولی نسبت ب خواهرام کمتر کار میکردم و بجز ظرف شستن که اونم بدم میومد هیچ کار دیگه ای رو داوطلبانه انجام نمیدادم و الانم میبینم تو خونه خودم این چقد بروز پیدا کرده و درسته بیشتر خوابگاهم و کمتر خونه ولی خب اینو متوجهم چقد تو خونه داری از خواهرام عقبترم.خلاصه سر همین کلی ش رو نصیحت کردم که هر اخلاقت که بنظرت خوب نیس همین حالا درستش کن و فک نکن تو خونه شوهر درست میشی.آدم بعد ازدواج خوب نمیشه تازه چند درجه بدترم میشه.شاید شرایط مجبورش کنه یه کارایی رو انجام بده ولی اینکه تو با حس خوب یه کارایی بکنی کجا و اینکه مجبور به انجامش باشی کجا.
سه تا ویس گوش دادم و بعد رسیدن به خونه زیاد خوابیدم.اگر قبل خواب یکی دیگه گوش بدم خوب میشه.
صبح ساعت شش بیدار شدم.هرچند شب رو درست نخوابیده بودم و بعد تا هفت بیدار موندم و هفت خوابم برد.تو یک ساعت روتین پوستی انجام دادم،شکرگزاری نوشتم،تو کانالم پست گذاشتم و ویس عزت نفس گوش دادم و چند صفحه کتاب خوندم و رو همون کتابه خوابم برد.
بعد بیداری رفتم مریضا رو ویزیت کردم و چون اسمم تو برنامه نبود بهم صبحانه نداده بودن و رفتم پیراشکی خریدم و چایی دم کردم و بعد درسو شروع کردم و کم مونده یکی از ویسام تموم بشه.و برای امروز چهار تا ویس باید گوش بدم.دو و نیم شیفتم تموم میشه و میرم خوابگاه و امیدوارم قبل اون بتونم ویس های نفرو رو تموم کنم.
فردا جلسه مورتالیته بیمار روان باید برم بااینکه فقط تو احیای بیمار بودم اما باز یه خرده استرس دارم.تو بخش روان خودکشی کرده و ممکنه خانوادش از بیمارستان شکایت کنن.از وقتی اجل معلق رو میبینم بالا سر هر بیمار که اکسپایر میشه فکر میکنم روحش داره نگاهم میکنه و چندباری میگم خدا رحمتش کنه :(
حس میکنم نسبت به ب یکم بی انصافی کردم و هفته اخیر خیلی بهش گیر دادم و فکر میکنم از فردا باید این رفتارمو اصلاح کنم.البته به طور واضح از اثرات pms بود که اینقد پرخاشگرانه رفتار کردم.خدایا منو ببخش و کمک کن تو هر لحظه هشیاری خودمو حفظ کنم و عاقلانه رفتار کنم.
امیدوارم فردا حداقل یکی از بیمارستانا پول کشیکمو بده.
امروز بعد مدتها مجدد به هدف هام و برنامه هام نگاه کردم یه تغییراتی تو برنامه هام دادم و فهمیدم خیلی خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم باید تلاش کنم تا بتونم تا عید درسا رو فقط یه دور تموم کنم.مباحث سنگینه و منبع جدید یه سری تغییرات داره و باید زیاد بخونم تا یاد بگیرم و همین که ویس اول رو گوش دادم متوجه شدم خیلی چیزا که بنظر مدرس بدیهی بود رو هنوز نمیدونم.
مورد بعدی در مورد روزه های قضا فکر میکنم باید از هفته بعد تو برنامه ماهانم چند روزی برای روزه قضا بذارم.پارسال خیلی عالی عمل کردم ولی امسال تا الان که هیچ روزه قضایی نگرفتم و اگر بتونم تا ماه رمضون بیست تا بگیرم خیلی عالی میشه و حداقل نمازای ظهر و عصر قضامم تموم کنم.مخصوصا که الف نیس و کسی نیس از روزه بودنم و تنها غذا خوردنش ناراحت بشه.
بعد پونزده فروردین آف میشم اما با توجه به مشکلات مالی میخوام سه چهار تا کشیک ماهانه تبریز بردارم خیلی خوب میشه اگه کارای پایان نامم تا اون موقع تموم بشه.شنبه باید برم با مسئول درمانگاه دو روز برای ویزیت رایگان اوکی کنم و بعد با بیمارا هماهنگ شم به امید خدا.
از اینکه شش ماه گذشته و پول کشیکایی که وایسادم رو نمیدن به شدت ناراحت و عصبانی ام ولی سعی میکنم صبور باشم و حرص نخورم.😤
دوره عزت نفس رو صبح شروع کردم و البته اینم یادم رفت بگم که امروز یه سحرخیز بودم هرچند دلیل بیداریم یه چیز ناراحت کننده بود ولی تونستم دو ساعت مفید داشته باشم و بعد که رسیدم خوابگاه خوابیدم.
محاسبه و شکرگزاری نباید فراموش بشه
ما یه اشنایی داشتیم یه آقا معلم خیلی مثبت و خوبی بود که متاسفانه سی و یک سالگی دیابت گرفت و خواستگاری چند نفر که رفت بخاطر دیابت ردش کردند.یعنی رسما به خواهرش گفتن خجالت بکشید واسه برادر مریضتون دختر سالممونو میخواید😐بالاخره با یه خانمی ازدواج کردن و امیدوارم خوشبخت بشن.
غرض از گفتن این حرف اینجا این بود که من امروز که بیمارستان روانپزشکی کشیکم،رفتم یه بیمار رو بخاطر دیابتش ویزیت کنم.یه خانم 28ساله که انقد از نظر روانی اشفته بود مجبور بودن بفرستنش اتاق ایزوله روان،و علاوه بر اون از کودکی دیابت هم داشت و شش ماه بود ازدواج کرده بود.پرستار از مادرش پرسید داماداتون میدونس دخترت بیماری روانی داره و باهاش ازدواج کرد!؟خانمه هم گفت بله میدونست البته وضعش قبلا بهتر بود و بعد ازدواج بدتر شد.
منی که فکر میکردم آقایون بخاطر بیماری ممکنه یه خانمی رو کلا نادیده بگیرن و برعکس خانمها دلسوزتر و مهربونترن با دیدن این دو نفر متوجه شدم خیلی وقتا برعکسه.
بیمارای روان و خانوادشون مظلومترین ها هستن.هیچ اینسایتی به بیماریشون ندارن و این خیلی سخته.
از یه طرف میخوام اول خواب شبمو اصلاح کنم که خواب صبحم اصلاح بشه از یه طرف رفته رفته صبحا دیر بیدار میشم و از اون ور شبا خوابم نمیبره.اصلا استرس و اجباری تو خودم احساس نمیکنم برای زود بیدار شدن.فقط وقتی امتحان دارم زود بیدار میشم و یا وقتی یه سفر دارم یا کسی قرار باشه بیاد دنبالم.
بازم کشیک رازی ام.باز بعد چند هفته گفتن که پنجشنبه ها تعطیله ولی من کشیکم و نمیتونم برم خونه.
خیلی سرم شلوغه.اگر پایان نامم تموم میشد،اگر میتونستم خوب درس بخونم و از بابت قبولی بورد خیالم راحت بود،خیلی همه چی بهتر بود.باز حس میکنم خیلی عقبم از دنیا و آدما.
امروز ع اومد خوابگاه.باز تو کار ب و ش دخالت کردم سر چیزی که میدونستم حقه ولی شدم آدم بده و البته خدا رو شکر ظاهر امر به خیر گذشت.
دیروز شنیدم بابام ششصد تومن به خواهرم داده بذاره بانک وام بگیره و خواهر عزیزم رفته باهاش طلا خریده و وقتی پرسیدم چطور این ریسکو کردی گفت بابا گفته مال خودتون،نمیخوام ازتون پسش بگیرم و به تموم دعواهایی فکر کردم که سر این قضیه با شوهرم کردم.فهمیدم واقعا حق داشته تو این مورد و من بودم که خنگ بودم و میگفتم بین بچه ها فرقی نمیذارن.به من صد تومن دادن و بابتش هرروز میگم نکنه لازم داشته باشن زود پس بدم و به آبجی که راحت نشسته خونه و تا لنگ ظهر میخوابه و هیچ کار دیگه جز همسرداری و بچه داری نمیکنه ششصد دادن و بخاطر اینکه فک میکردم شوهرم داره توهم میزنه میخواستم ازش جدا شم و حتی حاضر نبودن بگن حق با شوهرته ما فرق میذاریم.اگر طلاق میگرفتم و بعدا این قضیه رو میفهمیدم آیا میتونستم خودمو ببخشم!؟ خونوادمو ببخشم!؟
پول خودشونه و خداروشکر دارن که به خواهرام بدن ولی از این تبعیضشون و اینکه میخواستن این تبعیض پنهون بمونه ناراحت شدم.نه بخاطر پول.بخاطر باورهایی که بر باد رفت ناراحتم.جای شکرش باقیه زود فهمیدم که شوهرم توهم نمیزده.حتی اگه بهش ربطی نداشته باشه که نداره،من الان بیشتر از قبل بهش حق میدم چون این یه مورد مشخص شد.معلوم نیس چیا پشت صحنه هس و هنوز مشخص نشده.
خدایا سایه پدر و مادر و عزیزانمو رو سرمون حفظ کن که باز به خواهرام بیشتر و بیشتر از قبل بدن.و یه عقلی به من بده سر هر چیزی شوهرمو دیو و خانوادمو فرشته نبینم.
امروز کشیک رازی ام.الانم منتظر استاد تو اورژانس نشستم تا بیاد ویزیتا رو انجام بده و برم ناهار و بعدش رازی.کشیک آخر رازی خیلی خیلی سخت بود در حد کشیکای مشاورم سخت بود.امروز شش بیدار شدم نماز صبحمو خوندم ولی بازم خوابیدم.بااینکه شب به موقع تر از همیشه خوابیده بودم.
بعد فیشیال،خانمه گفت به صورتت دست نزن.چندباری دست زدم و دید و مچمو گرفت در حالیکه خودم متوجه نشدم.الان که دقت میکنم میبینم چقد تو بیمارستان دستای آلودمو به صورتم میزنم 😐
باز قیمت همه چی رفته بالا و باز خرید ماشین و خونه داره تبدیل میشه به آرزو.تا دوباره پول جمع کنیم و بتونیم یه خونه اونم نه در حد و اندازه خودمون بخریم کلی طول میکشه.حقیقتا بیست سال پیش تصور نمیکردم یه پزشک و یه وکیل برای یه زندگی خیلی خیلی معمولی اینقد سختی لازم باشه بکشن.
صبح نوشتم استاد اومد نتونستم ثبت کنمʘ‿ʘ
بالاخره بعد مدتها کلاس و مورنینگ شرکت کردم.و بعدش رفتم پاویون خوابیدم.از اینکه شام برای یکی دیگه رزرو کنم و نگیره و کار گرفتنشم بندازه رو دوش یکی دیگه خوشم نمیاد.وقت فیشیال گرفتم ولی بچه ها میگن قیمتش بالاست.یه مزاحم قدیمی زنگ زد و جواب زنگ و پیاماشو ندادم.در مورد من چی فک میکنه خدا میدونه.لگن درد گرفتم و موقع نماز ظهر متوجه شدم.میتونم به کفش پاشنه بلند نسبت بدم ولی کفشام خیلی راحت بود و کار سنگینی تو بیمارستان نداشتم.قرار بود اینجا از خوب شدن بنویسم،خوندن نماز قضای چهاررکعتی برام سخته و فعلا نماز آیات قضامو میخونم.باید تو رفتن به کلاس مداومت داشته باشم و امشب درس هم بخونم.حتی شده فقط یک ساعت.پاشم نماز بخونم برم فیشیال:)
امروز رفتیم خونه مامانش.مامانش هیچ واکنشی نشون نداد.اینجوری بودنشو دوس دارم.مامانش هیچ حرفی بهم نزد.خودشم در مورد اینکه من به مامانش پیام دادم چیزی نگفت ولی یه چیزی گفت که فهمیدم مادرش توصیه هایی بهش کرده.بعضی چیزا ارزش جنگیدنو نداره ولی اگر رفتارش با خانوادم خوب بود ارزششو داشت.فکر میکنم ممکنه زندگیم بعد اتمام درسم بهتر شه.همچنان دنبال وام میره تا چند تا وام خوب پیدا کنه و بتونیم شهر خودمون آپارتمان بخریم.
شوهرخواهرم ازم خواسته دوز لوکورین رو بهش بگم تا به خواهرزادم که اوتیسم داره بده.من نمیدونم تر امپ چی گفته که ح فک میکنه علی ممکنه با این دارو خوب بشه ولی از عوارضش میترسم ولی ح کسیه که همیشه در برابر دارو مقاومت کرده ولی الان میگه دلم روشنه این دارو خوبش میکنه.ده سال پیش استادمون گفت اوتیسم بیماری کشورای پیشرفته اس،حتما درمان براش پیدا میکنن.خدایا به حق بیمار کربلا همه بیمارا رو شفا بده علی ما هم همینطور.
صبح شش باید برم تبریز.میرم که بخوابم.خدایا کمکم میکنی این پاییز فصل برگشت من به هانیه منظم و درسخون باشه!؟
نمیدونم چی زندگیمو از این حالت نجات میده.اینکه یه نفر هم حسن داشته باشه هم عیب ولی هم عیباش خیلی بزرگ باشه و هم حسن هاش و تو نفهمی کدومش بیشتره نفهمی ادامه این زندگی به صلاحت هس یا نه خیلی سخته.من خانوادمو خیلی دوس دارم مثل اکثر آدمای دنیا و مثل خود همسرم و واقعا نمیتونم تحمل کنم کسی فکر کنه خانوادم برام ارزش قائل نیستن.برام سخته کسی فک کنه مامان بابام بین من و خواهران فرق میذارن و هرروز اینو بهم بگه.عزت نفسم داره تو این بحثا آسیب میبینه.بارها با خودم گفتم مگه من چمه که خانوادم دوسم نداشته باشن.چه رفتاری از خانوادم دیده که اینو میگه!؟گوشی رو برداشتم و طوماری که سالها بود میخواستم بنویسم نوشتم و برای تنها کسی که همسرم میپرستتش ارسال کردم.مادرش...این نه تهدید بود نه هشدار...فقط خواستم به آخرین ریسمان باقی مونده برای نجات این زندگی چنگ بزنم.