نمیدونم قبلا در موردش حرف زدم یا نه.یه دوست قدیمی رزیدنتی همین بیمارستان قبول شده.دوستی که ابتدای دوستیمون تو سیزده سال قبل عاشقش بودم و تقریبا دوسال بعدش جوری بهم توهین کرد که بعدها هرچی کادو خرید و معذرتخواهی کرد و ازم خواست تو همون اتاق بمونم دلم باهاش صاف نشد.شاید بنظر خودش دوست خیلی خوبی برام بوده،چون خیلی رازامو بهش گفته بودم و خیلی جاها باهاش درددل کرده بودم اما من ضربه ای که از اون دیدم رو فراموش نمیکنم،هرچند درس عبرت نشد برام ولی واقعا نمیتونم دلمو قانع کنم بازم مثل اول دوسش داشته باشه.چند روز پیش که تو بیمارستان دیدمش نمیدونم چرا اونطوری با ذوق بغلش کردم سه چهار بار تو حین صحبت بغلش کردم،شاید بعد سالها دیدمش اینطوری شدم ولی روز بعدش که موقع ناهار پیش هم نشستیم باز حس کردم همون آدم توکسیکی هس که بود سراسر اون روز حس بدی ازش گرفته بودم درحالیکه حرف خاصی هم نزده بود.خوبه که نیومده خوابگاه.به خودم حق میدم کسی رو که بخاطر عشقی که داشتم بهم گفت زیر چادرت هرکاری میکنی نبخشم.من عاشق چادرم بودم و صرفا چون کسی که دوسش داشتم فهمیده بود دوسش دارم و حتی من یه بارم مستقیم بهش نگفته بودم این جمله رو،این دوستم چون این قضیه رو فهمید یه جوری انگ خراب شدن بهم زد.من از دوران پزشکی عمومیم بخاطر احساسات و عشق پاکی که داشتم متنفرم.همون شکستا باعث شد رفته رفته آدم بدی بشم و حتی برای اینکه بهم توهین شده بود چادرو برداشتم تا اسم چادر بخاطر کارای من خراب نشه.کاری که صرفا اسمش عشق بود و یه ارتباط ساده پیامکی چند روزه با جملات کاملا محترمانه.
نوشتنش آرومم نکرد ولی میذارم بمونه تا یادم نره روزای سختتری داشتم و م تنها کسی بود که واقعی عاشقم بود.