یکم از این روزام مینویسم.

من و میم وقتی دوریم نه همیشه بلکه گاهی خیلی خیلی خوبیم باهم.یعنی وقتی دوریم و تصمیم به تغییر و مهربونی و بالا بردن مهارت زندگی میگیریم خیلی خوب عمل میکنیم اما بعد چند روز که مجددا همدیگرو میبینیم یه چیزی هرچند کوچیک باعث میشه اشکم دربیاد و همه چی به روال قبلش برگرده.دوس ندارم پیش کسی غیر خدا گریه کنم ولی اخیرا گریه هام پیش مامان و بابا،پیش مادر و خواهر شوهرم،پیش خواهرام و بیشتر از همه پیش میم میبرم.وقتی حرف عاشقونه میزنه یا بغلم میکنه یهو میزنم زیر گریه.یاد اشتباهات گذشته خودم،یاد خطاهای گذشته اون،دروغی که به قول خودش مصلحتی بود و ولی برای من هیچ مصلحتی توجیه کننده دروغ نیست و یاد خیلی چیزای دیگه میفتم.این روزا بیشتر از روزای قبل نیاز دارم که قرص ضدافسردگی بخورم.معیارای افسردگیم کامل نیس یعنی خیلی خیلی بهتر از قبل شدم ولی یادمه این گریه های گاه و بی گاه وقتی دارو میخوردم باهام نبود.میگن دردتو به شوهرت نگو...میگن نگم که قرص میخوردم قبلا.اما من همون اول به میم گفتم...نه فقط خودش که کل خانواده اون و خانواده خودم دیدگاه بدی نسبت به داروهای اعصاب و روان دارن اما من یه پزشکم من باید آگاهشون کنم.تا یه سال میم مخالف سفت و سخت داروهام بود و میگفت بدون دارو حل میشه ولی الان فک کنم به اندازه کافی قانع شده جوری که ازم میخواد برای اضطرابش دارو تجویز کنم.میخوام از امروز داروهامو شروع کنم و میدونم چندهفته طول میکشه اثراتش شروع بشه.

اسفند امسال که قبلا فک میکردم نمیشه آزمونش رو شرکت کنم الان باتوجه به منطقه طرحم فهمیدم که میتونم و آزمون رو ثبت نام کردم.چیزی نخوندم و راستش دلمم نمیخواس بدون تموم کردن طرحم رزیدنت شم ولی آزمون رو میدم تا از فضاش دور نشم و برای سال بعد شروع کنم به خوندن.فعلا میخوام پول دربیارم و برای پرداخت پول جهیزیه به بابا کمک کنم.من هیچ وقت نخواستم بیشتر از خواهرا و مامان خرج رو دستش بذارم.یادمه چندسال قبل میخواستم عمل رینوپلاستی انجام بدم و بعد ترجیح دادم از پول بابا براش استفاده نکنم نه اینکه منت بذاره یا چیزی از این قبیل.بابا و مامان روزای سختی داشتن و من نمیخوام برای مسائل غیرضروری خرج کنم.حتی قبلا به یه جهیزیه خیلی مختصر فک میکردم ولی چون دیدم میتونم از درآمد خودم بدم به حرف خواهرام گوش کردم و وسایلی خریدم که واقعا دوسشون داشتم.

برای فردا بالاخره از دندونپزشک وقت گرفتم.وضع دندونام واقعا داغونه.نمیدونم چرا اینجوری شدن.سه تاش که قبلا پرکرده بودم شکستن،قسمتی از دندون و مواد داخلش و امیدوارم بشه براش کاری کرد.

از روزی که کشیک بودم سریال آقازاده رو شروع کردم.خیلی خیلی دوسش دارم.برخلاف ممنوعه که حالم از اون نوع عشق بهم میخورد،جنس عشق این دونفرو خیلی میپسندم.یاد خودم و میم میفتم.چرا فک میکردم میم در این حد بچه مثبته😁😁دیروز بهم گفت امروز از حجابی ک داشتی حظ کردم.یه وقتایی نمیفهمم کدوم حرفش راسته و کدوم به خاطر دلخوشی منه.گفت اگه بخوای برات چادر بخرم.نمیدونم چرا فک کردن به چندمتر پارچه باید اشک بیاره به چشمم ولی چادر برای من همیشه چیزی فراتر از یه لباس بود و حس کردم من در حدش نیستم.

خواهرشوهرم افسردگی بعد زایمان گرفته و براش دارو تجویز کردم.شاید این فرصتی بود برای اینکه به خانواده همسرم بفهمونم برای دردای اعصاب باید دارو خورد و با پنهان کاری چیزی درست نمیشه ولی مادرشوهرم ازم خواست عوارض داروها رو به‌دخترش توضیح ندم و از این بابت نگرانم که با دیدن عوارضی مثل تهوع یا سردرد دارو رو قطع کنه.

برای روز مادر از تهران کادو خریده بودیم و یه جایی قایمش کردم.از اون ظرفای سفالی که روش پر از نقش و نگاره.اسم هنرشو نمیدونم😁ولی قشنگن.شکلات خوری یا آجیل خوریه😄خودمم دقیق کاربردشو نمیدونم من بعنوان دکوری خریدمش.