کار مهم فردامو میذارم وارد کردن شماره بیمارا تو پرسشنامه.
دوتا درس خوندم.و کلی خوابیدم.
الان غذا میخورم تا فردا روزه بگیرم.
امروزم شدیدا به بطالت گذشته.
کتابا و ویس هاریسون جدید دیر به دستم میرسه.و البته همینارم تموم نکردم.
از وقتی گوشی و اینترنت وارد دنیای من شد دیگه اون آدم سابق نشدم مسلما تو زندگی همه تاثیرات خوب و بد گذاشته مثلا من قبلش خیلی آدم درونگرایی بودم ولی از وقتی تونستم تو دنیای مجازی بنویسم آروم آروم این به دنیای واقعی هم وارد شد و یکم با آدما نسبت ب قبل راحتتر شدم.الان یه جوری شده تا یه پستی میذارم ده بار میام وبلاگو چک میکنم و این اصلا خوب نیس من اینستاگرامو حذف کردم و یوتیوبم نمیرم تا وقتم تلف نشه بعد از اونور میام اینجا وقت تلف میکنم هرچند نوشتن کارام اینجا باعث میشه انگیزه پیدا کنم یا مثلا به جای غیبت تو دنیای واقعی حرفامو درددلامو اینجا بنویسم و سبک بشم ولی خب مضراتش هم کم نبوده.باید یکم جدی تر بااین قضیه برخورد کنم.احساساتی نشم و زود مثل وبلاگای قبلی پاکش نکنم ولی دم به دقیقه چک کردن و هی رفتن به وبلاگهای بروزشده هم اصلا کار درستی نیس.این کار قشنگ نشون میده چقد نیازه درس بخونم چون من وقتی درس دارم همش دوس دارم ازاین کارا بکنم وقتی درس نیس و کار ندارم اصلا یادم نمیفته برم وبلاگای بقیه رو بخونم.خلاصه یه نوع مکانیسم ذهنه انگار برای فرار از حقیقت که زیاد درس دارم خودشو میزنه به بیخیالی و کارای بی اهمیت رو گنده جلوه میده یا مثلا من اکثر هدفای هنری که برا خودم گذاشتم اکثرا چندماه مونده به امتحاناتم بوده و همیشه برای فرار از درس خواستم به چیز دیگه پناه ببرم پس با آگاهی از این اشتباه و این فریب ذهن باید برنامه ریزی دقیقی انجام بدم و توش برای گوشی وقت مجزا قرار بدم.از اونجایی که همه کارام شاید هشتاد درصد کارام با گوشیه وسط کارای مهمی مثل ویس درسی یا فیلم درسی کارای بیهوده انجام میدم و باید اینو مدیریت کنم.وقتی با گوشی درس میخونم باید اینترنت قطع باشه.وقتی سوالی برام پیش میاد که لازمه اینترنت وصل بشه اون سوالو جایی بنویسم تا بعدا بهش مراجعه کنم.یه برگه کنارم بذارم تا عوامل حواسپرتیمو بنویسم که بعد درس بهشون رسیدگی کنم.
از دیروز دعای عهد و سوره واقعه و دعای آیت الله بهجت ب زندگیم اضافه شده.کتاب نمیتوانی به من آسیب بزنی که همونجوری ولش کرده بودم امروز تموم شد.در مورد ورزش کششی نوشته بود انقد ازش دور بوده عضلاتش سفت شده بود و یادم افتاد ورزشم هرچند دقیقه باشه باید باید توش حرکات کششی رو هم جا بدم.یه کتاب دیگه نصفه نیمه دارم که از فردا ادامه اونو میخونم من خیلی کتابا رو یکم خوندم بعد کتاب دیگه اومده تو ذهنم و قبلی ناقص مونده باید اونایی که ارزشمندن رو تموم کنم.مثل نفس عزیزم روزنگار رواقی گری رو شروع کردم و هرروز سعی میکنم یه مورد بخونم و روش فکر کنم.
امروز روزه گرفتم ولی با سحری و واقعا واقعا حالم عالی عالی بود.فهمیدم خیلی به خودم ظلم میکردم که روزه هامو بدون سحری میگرفتم و دیگه نباید این اشتباهو تکرار کنم.
کشیک فردا رو عوض کردم بریم لاله پارک یا اطلس بگردیم.تو این بی پولی امیدوارم باز نیاز کاذب در من ایجاد نشه و بتونم بر وسوسه خرید غلبه کنم.
بیشترین خرجم مربوط به اسنپه.کاش میتونستم مثل نوجوونیم از خط واحد یا مترو(اون زمان تبریز مترو نداشت)استفاده کنم.تنبل شدم و فقط با اسنپ میرم همه جا.حتی مسیرای کوتاه که نوجوانی راحت پیاده میرفتم تنبلیم میشه پیاده برم.عادت مخربیه.چندین میلیون خرج میذاره رو دستم و به جاش کلی کار بهتر میتونم انجام بدم.
بیشتر بچه هایی که مارک اوتیسم بهشون میزنن سندرم دیجیتال دارن و در نتیجه استفاده زیاد از گوشی و تلویزیون و کلا موزیک یا هرچیز غیرطبیعی حالت منزوی و یارفتارهای اوتیستیک پیدا کردن.و این خیلی بده.من باید قبل بچه دار شدن این چسبیدن به گوشی رو برطرف کنم.
امروز بیشتر خودمو دوس دارم
دارم خودمو غرق چله برداشتن میکنم تا کمتر فکر کنم به مشکلات مالی.باید خوب درس بخونم.مدیرگروهمون بدجور باهامون لج کرده و میخواد برخلاف سالهای قبل هممونو بکشه بیمارستان.باید خوب درس بخونم تا بورد قبول شم.
ب تارا خریده و آورده تبریز.میگه فردا کشیکتو عوض کن بریم دور دور.منطقی نیس ولی نمیخوام تو ذوقش بزنم.
دیروز درسای زیادی یاد گرفتم یه مریض مسمومیت اومده بود که تا حالا ندیده بودم و بلدم نبودم و نگو خیلی مهمم بوده و اگر یاد نمیگرفم شاید درآینده باز باهاش مواجه میشدم و فاجعه رخ میداد.مسمومیت کشنده بود ولی خداروشکر خانمه نجات پیدا کرد.البته احتمالا خودش از این نجات پیدا کردنه خوشحال نبود.مورد بعدی تعویض تراک بیمار بود.خیلی مریض اینتوبه کردم ولی تا حالا تعویض تراکئوستومی ندیده بودم که دیروز باهاش مواجه شدم.پرستارا تعویض کردن و من نگاه کردم و بنظرم اگر پیش بیاد میتونم انجام بدم چیز سختی نبود.فقط باید یه بار میدیدم.خداروشکر.
دارم میرم خونمون.آبجیم از تهران اومده و حتما میرم به دیدنش.دلم برا خودش و علی تنگ شده.خدایا شکرت بابت همه چی...
فک میکنم دیروز حال بدم به ماهی برمیگرده.جالبه خیلی بی عقلی کردم و امروزم ماهی خوردم و هندونه و همین که دلم درد گرفت چایی نبات خوردم و خوب شدم باید یه سری خوراکی با طبع گرم بخرم نگه دارم بیشتر تهوع و دل دردم به این مربوط میشه.
تو تاکسی بین شهری نشستم منتظرم یه مسافرم بیاد بریم.
میگن اگر با تحقیق متوجه بشی تو یه مسئله ای یه مجتهد عالم تره میشه تغییرش داد الان یکی بیاد تحقیقاتی بهم ارائه بده که آیت الله نوری همدانی عالمتر از بقیه اس تو مبحث خمس و نجاتم بده...اینا از حب مال میاد.عب نداره اگرم نشد فوقش چهل تومن خمس میدم.یادم افتاد بقیه پولم وامه و وام خمس نداره.
سریال گناه فرشته وکیل هایی رو نشون میداد که وضع مالی خوبی داشتن،شغال هم همینطور.وقتی این سریالا رو میبینیم م حرص میخوره و میگه فقط وکلایی اینجور درآمدی دارن که به مافیا وصل باشن،وکیل معمولی اینقد درامد نداره.از این جهت فک میکنه من درآمد خیلی خوبی دارم و ولخرجم.فکر میکنه من وقتی حالم بد میشه و از خیر کشیک پولی میگذرم خیلی دارم ولخرجی میکنم و سرزنشم میکنه.زنگ زدم بهش با گریه و حال بد که من از سردرد و تهوع دارم میمیرم کلی توصیه کرده فلان چیز بخر بخور اخرش گفتم منتظرم شب یکی بیاد جام گفت اخه بخاطر مریضی آدم از چند میلیون میگذره؟!!من موندم پس دقیقا بخاطر چی باید از پول بگذرم!؟ آدم وقتی مریضه میگه چند میلیون بدم فقط دردم کم شه...حالا خودش کافیه یه سرما بخوره کلی ناز میکنه😞
چرا انقد زیاد مریض میشم واقعا نمیفهمم.از صبح خوابیدم کشیک سختی نداشتم.دلیل این همه مریض شدن چیه اخه
تو بله که کانال دارم معمولا سوال پزشکی میپرسن و تا جایی که بتونم جواب میدم.یه کانال دیگه هم دارم و بعضی وقتا در مورد اونم میان پیوی حرفایی رد و بدل میشه یا نظری میذارن.چند مورد از خوانندگان کانالم آقا هستن و پیام میدن و من معذبم،بله مثل اینجا نیس بخونی و عمومی جواب بدی همه ببینن بنابراین من دوس ندارم این آقایون بیان پیوی و چندین بار تو کانال اعلام کردم ولی درست نشدن.خجالتم میکشم بلاک کنم یا مستقیم ب خودشون بگم.مخصوصا ک یکیشون هرجا میره عکس میفرسته.عکس از اون محل میفرسته نه ازخودش.مثلا دبی رفته فیلم فرستاده،دریا میره فیلم دریا میفرسته و ...
دیروز گوشیمو دادم دست ب که باهاش فیلم درسی ببینه که یهو دیدم پیام آقای ف اومد.ب چیزی نگفت ولی بهانه ی خوبی شد که بهش پیام بدم و بگم دیشب گوشیم دست دوستم بود پیامتون اومد.یا نگرفت چی گفتم یا خودشو زد ب اون راه.باز گفتم انگار منظورمو متوجه نشدید من متاهلم و برام بد شد پیام دادید.که گفت وای ببخشید پیامای من فقط در مورد کانال بود و ... در حالیکه واقعا پیاماش در مورد کانال نیس فقط و از سفرهاش برام عکس میفرسته و اینو نمیفهمم.خیلی هم محترمه ولی خب من خودم دوس ندارم متقابلا همسرم یه ارتباط این مدلی با یه خانم داشته باشه شاید با این ارتباط من همسرم مشکل نداشته باشه ولی خودم مشکل دارم.خلاصه که نوشت دیگه پیام نمیدم ببخشید...حس میکنم راحت شدم.
بالاخره وام رو گرفتم نمیدونم کی واریز میشه فقط دویست و پنج تومن که باز گذاشتم بانک سپه از اونجا هم بگیرم یه چیزی بخرم.
یلداتون مبارک دوستای عزیزم
اومدم بقیشو بنویسم
طبق معمول همه مناسبتها کشیکم.البته همین بهتر که کشیکم دلم میخواس روز پدر هم کشیک باشم تا نرفتن م خونه بابام کمتر تو چشم باشه.
یه کشیک خریدم برای دوهفته بعد،خداروشکر.هر پولی درمیارم شکر.خیلیا حسرت همین شغلو میکشن.بیماری های پلورو خوندم.سوپروایزر زنگ زد برو پیش بچه های ایسیو تنها نباش ولی حقیقت اینه من از آدمای جدید فراریم.همش میترسم چهره واقعیمو بقیه هم ببینن یا پرحرفیام پیش پرستارا ابهتمو کم کنه.گفتم ممنونم دارم درس میخونم گفت تنها نمون یه امشبو.ولی کاش فک نکنه حس از دماغ فیل افتادن دارم چون من هیچوقت همچین حسی ندارم ولی دوس ندارم یه دونه پرتقالمو بردارم برم از خوراکیای بقیه بخورم و با حرفای سطح پایینی که گاهی از دهنم درمیاد پیش آدمایی که حداقل تا این لحظه منو نشناختن خودمو بد جلوه بدم.گاهی حس میکنم درونگرام.کلا زیاد آدم جدید تو دنیای واقعی دوس ندارم ببینم و برخوردای اول برام عذاب آور و سخته.
دیروز رفتم ترمیم ابرو.فردا دی میرسه و من یادم رفته تولد دوستم که بهترین دوستمم هس چندم دی هس.باورم نمیشه.فک کنم پارسالم از یکی دیگه پرسیدم باید این بار یادداشت کنم.
دیروز رک به م گفتم که نمیخوام دیگه باهات شریک بشم بهش برخورد ولی خب اون لحظه ای هم ک اون گفت من مثل مردای دیگه نیستم و عقل دارم و همه چیمو ب نام خانمم نمیکنم ب من برخورده بود.راستش از اینکه ناراحتش کردم ناراحت شدم ولی بنظرم نیاز بود بهش بگم چون واقعا نمیخوام هی سر اینکه باهاش شراکتی چیزیو خریدم خودخوری کنم.
فردا رجب شروع میشه و تصمیماتی براش دارم.از شروع دانشگاه به این ور هیچوقت از این ماهها درست حسابی استفاده نکردم و میخوام این بار بهتر پیش برم.
قدرت شروع ناقص داره تموم میشه قشنگ بود ولی بازم میگم کاش چاپیشو داشتم.حس میکنم مغزم وقتی تو گوشی میخونه تمرکز کافی نداره.
شغال رو میبینم و یه قسمت زندگی پس از زندگی.قبلش برم هموپتزی بخونم.
خدایا ممنونم بابت همه چی.فک کنم روند حال خوبم داره شروع میشه ببینیم چند روز این حال خوب دوام میاره و کی هورمونا باز نابودم میکنه.
رازی کشیکم
ب تعهدم دقیق پایبند نموندم ولی کمترش کردم
دو مبحث درسی خوندم یعنی دومی رو هنوز تموم نکردم.دارم تموم میکنم.ورزش هم کردم درست حسابی.
میخوام بعد اتمام درسم زندگی پس از زندگی ببینم چهارشنبه شب نصف قسمت دیدم میخوام بقیشو ببینم.
م رفته سرعین،آبدرمانی مدنظرش بسته بوده برگشته...دلم براش کباب شد.اون همه راه بری برگردی...
ب یه برنامه برام فرستاده میگه نصبش کن بهم یاد بده،عزیزم عین آبجی بزرگمه،چیزایی که راحته هم میگه تو بهم یاد بده و خودش اقدام نمیکنه،اخه اپلیکیشن ساده یاد دادن نمیخواد که.ولی چون هم سن آبجیمه میگم شاید هم سن های اونا به این چیزا وارد نیستن.دلم براش تنگ شده ولی تا یکم نمیاد.
کارت بانکیمو پیدا نمیکنم.امروز متوجه شدم م برای تولدم زیاد پول خرج کرده و شرمنده شدم که خوشحالی کمی بروز دادم.از آدم بی ذوق بدم میاد ولی خیلی وقتا بی ذوق رفتار میکنم.مثلا سال 87 تولدم دوستام یه خرس گنده برام گرفتن خیلی زیاد خوشحال شدم ولی عین ماست نگاشون کردم و تشکر کردم.این اداهامو باید درست کنم.سالهای اول ازدواج انقد یه چیز الکی رو هم گنده میکردم مادرشوهرم میگفت عاشق ذوق کردنتم باعث میشی آدم دلش بخواد همش بهت کادو بده...متاسفانه عوض پیشرفت پسرفت کردم در این مورد...
اهنگ اتفاق از روزبه بمانی خیلی قشنگه برا م فرستادم...
باید خودمو متعهد کنم فقط شب یازده به بعد اینجا سر بزنم.
دارم معتاد میشم و اینجوری پیش بره مجبورم دوباره کامل ترک کنم و دوس ندارم این اتفاق بیفته.
میخوام برم پیش روانشناس مردی که یکبار باهاش حرف زدم و میشه گفت تو این پنج سالی که پیش مشاور رفتیم تنها آدمی بود که زندگیمونو بدتر نکرد و نکته ای گفت که تا الان نتیجه بخش بوده.
غر زدن چیزیو درست نمیکنه.روانپزشکم برم دوز دارومو زیاد میکنه پس اول روانشناس رو امتحان میکنم.صرفا مسائل شخصیم.اول باید خودمو اصلاح کنم پرحرفی و دهن لقیمو.عزت نفسمو...
هربار که به یه چیز متعهد می مونم یه لول عزت نفسم بالاتر میره.مثلا همین مطالعه و ورزش نزدیک پنجاه روز پنج دقیقه باعث شده فک کنم از قبل منظمتر شدم.
سی و سه سالگیمو با توکل به خودت شروع میکنم مهربونترینم.منو ببخش که گاهی به آدمات تکیه کردم.یا رب من لی غیرک💔
این بیمارستان تنها بیمارستانیه که تا پانزده ماه بعد پول شیفتا رو پرداخت میکنه ولی از دوتا مورد خوشم نمیاد،یه دسشویی بخوای بری باید لباس بپوشی کلید برداری بری دسشویی سالن و مورد دوم این هیتر عجیبشه...اصلا نمیشه دما رو کم کرد یا باید از گرما بپزم یا خاموش کنم و یخ بزنم.بخاطر این سرما و گرمای متناوب خوابم مختل شد.اخه مگه بخاریای قدیمی چشون بود یا مثلا شوفاژ چه مشکلی داره اخه این چیه گذاشتن اینجا...دیشبم که تو رازی از بس درجه شوفاژ بالا بود و نمیشد کم کرد پنجره رو باز گذاشتم خوابیدم.خاموشش کنم سرما میخورم باز:( کم مونده گرمازده شم😤😤😤😤
همسرم زنگ زد که از بانک سپه هم میتونی اگر پول بذاری بعد دوماه وام بگیری سودش بیشتره ولی خب ارزش داره.خوشحال شدم.احتمالا میشه چیزی خرید،البته کل حقوقم میره برا قسط ولی بازم مهم نیس چون وقتی قسط ندارم الکی ولخرجی میکنم.
کتابمو خوندم.زبانم بااین اپلیکیشن دولینگو فقط برای سرگرمی میخونم.بامزه اس و چون دوپامین رو بالا میبره خسته کننده نیس.
برای شنبه وقت ترمیم گرفتم،فردا روز آخر اورژانسه.استاد گفت شاید مرخصی بگیرم و نیام.ولی دوس دارم خودش بیاد.
فردا م میاد بریم بیرون،شاید بریم یکی از کافه های بازار.مثلا کافه فرش.بعضی وقتا فکر میکنم من این مرد رو خیلی دوس دارم.
دلم میخواد سریال کره ای ببینم
کاش وقتشو داشتم
حس میکنم نوجوان درونمو زنده میکنه🥰
مود من امروز به هزار جهت چرخیده...هر ساعت یه حالی بودم.خدا به خیر کنه...
گاهی هزارتا حرف میزنی ولی یه نفر فقط قسمتای منفی حرفتو درمیاره و برعکس یکی دیگه فقط به قسمتای مثبت حرفت توجه میکنه.حس میکنم انقد توجه به سیاهیها خوب نیس.وقتی میشه به چیزای خوب هم توجه نشون داد.
امروز برای دردم دوتا قرص خوردم که از تاریخ هیچکدوم مطمئن نبودم.ولی دومی دردمو تسکین داد.
درس نخوندم
هرکار کردم وام نشد دوازده ماهه بگیرم سه روز بعد درخواست هجده ماهه رو میزنم همینو بگیرم
وقتی میام تبریز روز اول ناراحتم.دلم برا خونه تنگ میشه.
سه تا کار مهم امروزو انجام دادم.
باید از فردا منظم تر بشم.
یکم حب مال رو باید تو خودم کم کنم.این همه آدم مستأجر،منم مثل اونا.فقط فهمیدم دیگه نمیخوام با کسی شراکتی چیزی بخرم.در اولین فرصتی که پول درستی ب دستم برسه سهم خواهرم و م رو یا میخرم یا سهم خودمو بهشون میفروشم و خودم مستقل یه ملکی میخرم.چقد بده شوهرامون بینمون فاصله میندازن.ولی من ب خودم قول دادم قدر خواهرامو بدونم و نذارم رابطمون مثل مامان با خاله ها بشه.
چله چهارم ناراحت نکردن مامان تموم شد و چله پنجم شروع کردم.
بازم متوجه شدم غدد رو خیلی خیلی دوس دارم.از همون زیست دبیرستان دوس داشتنی ترین فصل همون غدد بوده.شاید من جزو معدود پزشکایی هستم که از قلب متنفر بودم و هستم،شاید تهوع و حال بدی که وقتی معلم درس قلب زیست دوم دبیرستان رو میداد بهم دست داد باعثش باشه.به هرحال هنوز که هنوزه من ارتباط درستی با قلب برقرار نکردم.
من خوشحالم که داخلی میخونم مطمئنم یه روز فوق غددو میگیرم و بابت این انتخاب از خودم تشکر میکنم.
امروز باید برم تبریز.م شهر دیگه کار اداری داره و براش صبونه آماده کردم،نماز خوندم،گوشیمو شارژ کردم و برا خودمم چایی دم کردم.
سه تا کار مهم امروزم:حتما برم بانک ملی،ظرفای شب مونده بشورم،و اتاقا رو جارو کنم قبل رفتن.
امروز به امید خدا باید نفرو رو تموم کنم.از فردا قراره برم اورژانس،فردا پس فردا کشیکم.فردا باید برم پلیس +۱۰
از فردا ریه رو شروع میکنم.هنوز ویس هاش تکمیل نشده.حس میکنم تو این دور چیزای زیادی یاد گرفتم.
برای ترمیم ابرو باید برم.نگهش داشتم وقتی که نماز نخونم چون واقعا تیمم سخته.هنوز یک ماه نشده البته،باید وقتشو هماهنگ کنم.
تو این شش روز باقی مونده چهارتا کشیک دارم.دوتاش سخت بنظر میرسه.
کاش واممو کامل بدن
چند روزه دارم تو خونه درس میخونم.و استرسم برای بعد عید که کلا باید خونه باشم کمتر شده.دیروز رفتم خواهرزادمو دیدم.کلا زندگی پزشکا سخته چه خواهرم که به موقع بچه دار شد و رزیدنتیش به تعویق افتاده چه منی که دارم تموم میکنم ولی زندگیم رو هواس.خیلی نصیحتش کردم که سر کار درس بخونه.خودش میگه تو این فصل مریض کم داره ولی نمیدونم چرا درست حسابی شروع کردن براش سخته.دنیا پر از بی عدالتیه.اونی که تو مرکز استان زندگی میکنه اونی که تو پایتخت زندگی میکنه با مایی که حتی بهترین رشته هم قبول بشیم مجبوریم از خانواده بکنیم بریم شهر دیگه یا خودمون یا شوهرمون قراره آواره شه خیلی فرق داریم.تو دوران عمومی هم بهترین دانشجوها همونایی بودن که پیش خانوادشون بودن.بقیه شاید تو درس پیشرفت میکردن اما کلی از نظر روحی روانی و جسمی فرسوده میشدن.دیگه کسی که خانواده درست حسابی هم نداره خیلی بیچاره تر از ماست.کسی که حتی خانوادش اجازه نمیدن بره شهر دیگه درس بخونه.واقعا دنیا پر نامردیه.و اصلا نباید آدما رو قضاوت کرد.من خودم فکر میکنم اگر شهر دیگه به دنیا میومدم(نه حتی یه کشور دیگه)فقط صد کیلومتر اونورتر،زندگیم و پیشرفتم قابل مقایسه با الان نبود.زمانی که المپیاد ریاضی قبول شدم ولی مامانم اجازه نداد بقیه رو شرکت کنم چون همکارش گفته بود واسه پولتون نقشه کشیدن اگر ادامه میدادم شاید الان یه نخبه ریاضی تو یه کشور دیگه بودم و از رشته ای که عاشقش بودم لذت میبردم و اینقدرم اخلاق و رفتارم حالت تهاجمی و پرخاشگرانه به خودش نگرفته بود.شاید اگر زمان ما مدرسه تیزهوشان تو شهرمون داشتیم پزشکی تهران قبول شده بودم و سرنوشتم جور دیگه میشد.خلاصه که محیط اطرافمون تو سرنوشتمون خیلی خیلی دخیله.با وجود همه اینا من تلاش کردم خودمم میدونم بین سال نود و یک تا نود و هفت به معنای واقعی کلمه گند زدم و فرصتهامو سوزوندم اما بعد اون سعی کردم تلاش کنم بااینکه خیلی زیاد خوابیدم،خیلی زیاد دعوا کردم،خیلی پرحرفی کردم و به آدمایی که نباید اعتماد زیادی کردم ولی نسبت به اون شش سال افتضاح این هفت سال بنظرم رشد بیشتری داشتم.ولی همیشه حس میکنم اطرافیانم این تلاشم برای سرپا موندن رو نمیبینن.از نظر دیگران درس خوندن آسونترین کاره.ولی هیچکدوم بعد۲۵ سالگی حتی یه امتحان رو درست پاس نکردن.ولی راحت میتونن بگن بشین درستو بخون و به هیچی فکر نکن.نمیدونن که درس خوندن یه آدم متاهل سی و دو ساله که از قضا خانمم هست و بااینکه تو تبریز خونه دارن ولی شوهرش میگه خوابگاه بمون و خونه رو اجاره داده،کسی که تا میره خونه مادرش،مادر شروع ب بدگویی از شوهرش میکنه و شوهرشم غیبت مادرشو میکنه و نه محل زندگی آیندش معلومه نه تعداد بچه هاشو برنامه ریزی کرده نه اصلا میدونه میخواد فوق تخصص بخونه یا نه و هزارتا اما و اگر تو زندگیش هس خیلی خیلی سخته...
خیلی غر زدم ولی امروزمو دوس داشتم تااینجا.من فهمیدم که اینجا محل گذرموقته.فقط این هنوز تو زندگیم خودشو نشون نداده و الکی برای دنیا حرص و جوش میزنم
ناهار مهمون مادرشوهرم بودیم.روز مادر هرسال میریم رستوران.دیشبم مهمون من بودیم پس سعی کردم امروز غذای متفاوتی بخورم و آبگوشت خوردم.
قبلش رفتم بهشت زهرا و چنددقیقه با مامان بزرگ خلوت کردم.دلم باز شد.من به این نیاز دارم هرهفته ولی نمیدونم چرا ماه به ماه هم نمیرم.
فردا میرم خواهرزادمو ببینم.خواهرزاده ها از خود خواهرا شیرینتر میشن گاهی...البته هیشکی خواهر نمیشه.
اختلالات سدیم،پتاسیم و پیوند رو کامل خوندم.هر دور مطالب جدید یاد میگیرم.چقد رشته گسترده ای دارم.
در مورد خونه خریدن حرف زدیم و م ناامید شده.سعی کردم از آینده خوب بگم و امیدوارش کنم.گفت که آروم شدم.
کشیک24 رو با 26 عوض کردم و میتونم یه روز بیشتر خونه بمونم.
کتاب قدرت شروع ناقص رو میخونم ولی واقعا حس میکنم کتاب چاپی یه چیز دیگه اس.حس میکنم انقدری که این کتاب خوبه من ازش یاد نمیگیرم شاید چون گوشی خودش عامل حواسپرتیه.
خدایا ممنونم که حالمو بهتر کردی
کوپایلوت بهم گفت احتمالا مشکل من pms نیس و pmdd هس و باید تحت نظر پزشک زنان و روانپزشک باشم.هرچی که هس میدونم اگه صرفا افسردگی بود نمیشد ده روز ماه حالم خیلی خیلی خوب باشه و بیست روزش خیلی افتضاح.پس به حرفش گوش میدم و میرم متخصص زنان.ولی باید درست حسابیشو پیدا کنم.
شب با گریه خوابیدم.علتی هم نداشت.ولی خداروشکر که صبح با حال تقریبا خوبی بیدار شدم.نماز خوندم و شکرگزاری کردم.و بعد کتاب خوندم و یه مبحث درسی خوندم.صبحانه خوردم.مشکلمو ب م گفتم و یکم کنارش نشستم و الان اومدم اتاق که مبحث دوم امروزو بخونم.
قبل اذان حتما باید برم بهشت زهرا.پس میرم که درس امروزو تموم کنم.
خیلی احساس تنهایی و خستگی میکنم
نمیدونم چقد حرفاش واقعیه.دوسم داره یا نداره.شاید اگه خدا یه برادر بهم داده بود راحتتر میتونستم بفهمم مردا کی راست میگن کی دروغ...
دلم واسه خواهرزادم لک زده اما هنوز انقدری خوب نشدم با خیال راحت برم ببینمش.
باورم نمیشه روز مادر گذشت و من بازم سر خاکت نیومدم مامان بزرگ...نمیدونم چرا خجالت میکشم.کاش حاج بابا پیشت نبود یه دل سیر میومدم باهات حرف میزدم.دلم برات تنگ شده
م دیشب سریال وحشی رو آورد باهم ببینیم،اول گفتم که نمیخوام ناراحت شم ولی نتونستم تحمل کنم و گفتم بذار ببینیم.جواد عزتی رو از همون سریال ملکی ایرلاین مخففش مااااله دوس داشتم😁 از وقتی سریال زیرتیغ رو دیدم بنظرم بدترین بلایی که تو دنیا ممکنه سر آدم بیاد اینه که یکیو بکشه،خیلی خیلی سخته خدا نصیب هیشکی نکنه...
دیروز بااینکه زیاد خوب نبودم ولی گفتم باید جاروبرقی بکشم و خداروشکر تونستم.واقعا خونه خیلی خیلی کثیف و رو فرشا پر آشغال بود.
امروز صبح دیر بیدار شدم در واقع صبح که نه بعدازظهر بیدار شدم ولی دوتا چایی با خرما خوردم و نماز خوندم و ناهار گرم کردم خوردم و درسو شروع کردم تو سه سال اخیر من تقریبا میشه گفت درس تو خونه نخوندم نهایتش کل درس خوندنم تو سه سال شاید به ده ساعت نه اصلا به پنج ساعتم نمیرسه.خلاصه نزدیک دوساعت درس خوندم دوتا مبحث مهمم خوندم و راضی بودم.به م گفتم فردا مهمون من بریم رستوران.درواقع سه سال قبل گفتم اگه رشته خوب قبول شم کل خانواده(مامان بابا و خواهر،شوهرخواهر و بچه خواهرای خودم و م) رو مهمون میکنم و چون رشته مدنظرم نبود بیخیال شده بودم که دو هفته پیش خواهر م و شوهرش به شوخی یادم انداختن و باتوجه به اینکه واقعا رشته م الان اون چیزی هس ک باید باشه تصمیم گرفتم خانواده م رو فردا ببرم رستوران.
باید بانک برم و بهشون بگم من میخوام وامی بهم بدید که دوازده ماهه بازپرداخت داره نه بیشتر چون اپلیکیشنش میگه باید بازپرداخت هجده ماهه رو انتخاب کنی و میزان وام کم میشه.نمیدونم فردا بتونم برم یا نه.
مامانینا مشهدن.کادوشو دادم.فردا تنها باید زنگ بزنم.آدم وقتی چیزیو از دست میده قدرشو میدونه.
یه مزاحمی تو بله پیام میده یه بار پیشنهاد همکاری داد گفتم فکر میکنم، بعد لحن صحبتاشو دوس نداشتم گفتم منصرف شدم حالا دست بردار نیس تو رو خدا خانم دکتر بیا کارو شروع کنیم دیگه رک گفتم مزاحم نشو،گفت خودت میدونی مزاحم نیستم وگرنه تا الان بلاکم کرده بودی.گفتم درست میگی و همون لحظه بلاکش کردم.انگار پزشک تو ایران تموم شده گیر داده ب من بیا همکاری کنیم.
بینیم بد جور گرفته هرچی بخور دادم خوب نشد.نفس نمیتونم بکشم و فقط از پنج تا هفت خوابیدم.م رفت اکالیپتوس بخره شاید خوب شم.از کار و زندگی افتادم.دیروزم مادرش غذا فرستاد امروزم اون میخواد غذا بده.هم خجالت میکشم هم نمیتونم خودم از پس کارام بربیام.دیروز پریروز که اصلا نمیتونستم ولی امروزم شک دارم بتونم.شب فکر کردم ممکنه خوب بشم و با خودم گفتم فردا کل خونه رو یه نظافت درست حسابی میکنم.م خونه رو بدجور بهم میریزه ولی من حتی یه لیوان میذارم جایی،میگه اومدی خونه رو بهم ریختی.فک میکنه خودش خیلی مرتبه.بهم حرص میده.همش سر این چیزا غر میزنه چندبار مامان و خواهرش بهم گفتن این همیشه غر میزنه یه گوشت در باشه اون یکی دروازه.ولی من اعصابم بهم میریزه.توان اینو ندارم یکی سر چیزی که خودش نداره یعنی نظم ازم ایراد بگیره.دیروز یه فکر بد اومد سرم،من استاد فک کردن به چیزای بدم.برا همین باید یه ازمایش خون بدم نکنه مریضی چیزی هستم که اینقد زود سرما میخورم و تب میکنم.از بعد جنگ بیشتر به مرگ فکر میکنم اما هنوزم برام ترسناکه.انقدری اشتباه رو اشتباه گذاشتم که خیالم از اونور راحت نیس.م هنوزم به خارج رفتن فک میکنه.واقعا از اینکه تو سی و دو سالگی حتی محل زندگیم قطعی نیس ناراحتم.ما هیچ تلاشی برای رفتن نکردیم فقط م داره رویابافی میکنه و رویای این روزاشم تبدیل شده به فنلاند...نمیفهمم چرا باید خانوادمو ول کنم برم جایی که اصلا معلوم نیس چقد بیشتر از اینجا ممکنه تو رفاه باشم.زیر سی سال بودم یه چیزی ولی الان برای ساختن خیلی چیزا دیره بنظرم
پریشب سرما خوردم امروز بدتر شدم.هشت روز تعطیلم و اومدم خونه ولی متاسفانه یکی دیگه از مسافرا بین راه ساکمو اشتباهی برداشته برده و الان حرص میخورم.معلومم نیس کدومشون برداشتن اصلا میارن تحویل بدن به این آژانسه یا نه.
م رفته اردبیل و هنوز نرسیده.تو خونه تنهام و حتی حوصله چایی دم کردن ندارم.مامانینا رفتن مشهد و فعلا که مریضم نمیتونم خواهرزادمم ببینم.کتابمم که تو ساک مونده😤😒
شب کشیک ارشد بودم و مریض شدم.گلودرد خفیف و خلط فراوان.سردمم بود و چون امروز هم کشیک بودم سر صبح به دوستم ب پیام دادم که کشیک امروزو با پنج تومن می مونی؟
جواب نداد.خودش قبلا بهم گفته بود هرکی کشیک داشت بگو ب من بگه به پولش نیاز دارم.
وقتی رسید ناراحت بود،فکر کردم نمیخواد بمونه و دیگه به روش نیاوردم تا اینکه گفت میشه با فردا عوض کنی فردا بمونم!؟گفتم اخه اگه کسی قبول میکرد امروز بمونه دیگه با پول نمیفروختم که.گفتم مگه فردا کشیک نیستی...گفت نه ع گفته امروزو بمونم فردا اون می مونه.ع همونجا بود ولی ب آروم حرف میزد.ب ع گفتم تو چرا امروز نمیتونی کشیک خودتو بمونی و میخوای فردا بمونی!؟گفت چون حال ندارم گفتم اخه پنج تومن از دست ب میره...یادم نمیاد دقیقا این جمله رو گفتم یا نه«اخه پنج تومن از چنگ ب درمیره»...کاملا هم با حالت شوخی و خنده گفتم.
ع با ناراحتی خداحافظی کرد رفت من که دیدم ناراحت شده،بهش پیام دادم من کشیکو ب یکی دیگه میدم ب امروز جات وایمیسه.
چشمتون روز بد نبینه...برداشته جواب پیامامو با یه حرفایی داده که اصلا باورم نمیشه.البته همیشه از این کلمات در مورد دیگران استفاده میکرد اما اینکه دوستی سه ساله رو بخاطر یه کشیک با این حرفا نابود کنی برام تعجب اور بود.من هی میخواستم توضیح بدم هی بدتر پیام میداد حالم ازت بهم میخوره تو فقط ب فکر خودتی...و کلی حرف دیگه که از نوشتنش شرمم میشه.
ولی راستش ناراحت نیستم.انگار ته دلم خوشحال نبود که با ع دوست بودم چون یه سال اول هم اتاق بودیم دوست شده بودیم وگرنه هیچیمون بهم نمیخورد.همیشه خودشو عقل کل میدونس و از کارام و حرفام ایراد میگرفت.میگفت عقل نداری و ... و من ب شوخی میگرفتم...
جواب من:
تو از من بهتر نیستی فقط سیاستت بیشتره و همون حرفایی که من تو روی آدما میزنم رو تو پشت سرشون میگی
فرقمون فقط همینه
فک میکنی هیشکی جز خودت عقل نداره
اره من ب فکر جیب ب هستم چون وقتی نیاز داشتی کشیکتو عوض کردی و بعدا داری از مهربونی و خجالتی بودنش سواستفاده میکنی.چون خبر نداری ب همیشه تو رودرواسی گیر میکنه و قبول میکنه شده کشیک بقیه رو قبول کرده و خودش با پول خودش همون کشیکو فروخته ک پیش بچه ش باشه.
......................................................................
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقتیست که هر شب به تو می اندیشم
به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی ، به همین باغ بلور
به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو
به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت
شبحی چند شبیست آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است
یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش
آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است
یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
رعشه ای چند شبیست آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟
اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی
بهروز یاسمی
دیروز اومدم شهرمون و الان تو جاده در حال برگشت به تبریز هستم.دیروز با عموم اومدم.اونم تبریز کار میکنه و هرروز رفت و آمد میکنه متولد ۶۵ و وقتی هشت سالش بود پدر بزرگم فوت کرده و عموم مثل یه مرد کار کرده.از بچگیاش و جوونیاش گفت چیزایی که هیچوقت ازش نشنیده بودم و واقعا دلم کباب شد بااینکه پولدار بودن ولی سخت کار کرده از بچگی،کشاورزی،دامداری و بعدم درس خونده تا کار دولتی پیدا کنه و از فامیلا عقب نمونه ولی ما اصلا اون سالا متوجه نبودیم که عموم هم یه بچه اس و شاید لازم بوده بابام به اونم توجه کنه البته فقط عموم که نبود بابام وقتی بابابزرگم فوت کرد پنج تا خواهر مجرد و دوتا برادر مجرد داشت و خودشم سه تا بچه داشت با کلی بدهی و مشکلات مالی و شاید برعکس توقع داشته مادربزرگم به ما برسه...به هرحال از اینکه عموم اون زندگی رو گذرونده واقعا ناراحت شدم.از قیافشم معلومه خیلی از سنش بزرگتر دیده میشه ...
مامانم گفت برای ابروهات برو فلان ارایشگاه،الهه گفت ببین چقد فیبروز بهش میاد ک مامان گفت اتفاقا بد شده...:))
اولین کسی که تو این دوازده روز این حرفو زد برعکس همه که همش تعریف میکنن و میگن خیلی طبیعی زیباتر شدی مامانم خوشش نیومده من رک ترین حرفا رو در مورد قیافم از مامانم شنیدم اولین بار خونه خالم پیش همه یهو برگشت گفت تو چقد دماغت بزرگه و من خورد شدم...ولی دیروز زیاد ناراحت نشدم چون خودم میدونستم خوب شده و فهمیدم فقط سلیقش با من یکی نیس.خواهرشوهرم و مادرشوهرم کلی ازم تعریف کردن امروز.خداروشکر رابطم باهاشون خوبه.مامانینا رفتن مشهد گفتم خیلی دعام کنن مثل همه دفعات قبل که البته فک میکنم زیاد تاثیر نداره.دیشب برای اولین بار از امام زمان خواستم برا علی دعا کنه.میگن اماما به ماها بدهکار نمی مونن...وقتی من برا سلامتیش انقد دعا میکنم اونم برا خواهرزاده من میتونه دعا کنه...خدایا چی میشه علی رو شفا بدی...چرا معجزه واسه ما معمولیا اتفاق نمیفته...تو که میتونی قربونت برم.غم خواهرم خیلی بزرگه و من بعضی روزا زیاد احساسش میکنم.
یه قضیه ای خیلی فکرمو مشغول کرده نه الان که سالهاست فکرم درگیره و واقعا نمیدونم چطور باهاش کنار بیام.امروز صدام کردن که مریض ضربان قلبش اومده پایین رفتم بالاسرش.بیشتر از صد روزه بستری هس،از دستاش و چشاش و همه اعضا و جوارحش معلومه به این زندگی برنمیگرده.قبلا هم سابقه احیا داشته،نرسش گفت بذاریم بره اذیتش نکنیم.اوردر آتروپین رو نوشتم و مریض ضربانش شد چهل و پنج...دوبار تکرار شد و وقتی دیدم ضربانش نرمال شده اومدم اتاقم و دیگه صدام نزدن.راستش نمیدونم تو این موارد چیکار کنم.من میدونم این بیمار برنمیگرده ولی اینکه مرگ فقط یه چیز ساده نیس،اینکه ممکنه خیلی چیزا باعث شده باشه هنوز روحش از بدنش جدا نشه منو درگیر کرده.من نمیگم که مثل خارج اتانازی بکنیم و مریضو از دستگاه جدا کنیم ولی اینکه حتی این مریض اگه الان ارست کنه میریم نیم ساعت ماساژ قلبی میدیم رو نمیفهمم..نمیدونم چطور رفتار کنم.از همون اوایل اینترنی این مسئله من بوده و هس.اینکه اساتیدمون یاد دادن ممکنه یه بیمار به ده دقیقه احیا جواب نده و ما ختم بدیم و یکی رو دو ساعت احیا کنیم تا برگرده اما وقتی داریم خلاصه پرونده مریض فوت شده رو مینویسیم مجبورا مینویسیم نیم ساعت احیا شد و پاسخ نداد با این دروغ اذیت میشم هروقت میخوام درستشو بنویسم همه از رده ها بالا تا پایین اعتراض میکنن مشکل تراشی نکن و بنویس سی دقیقه تا بعدا شکایتی چیزی نشه.انقد شکایت الکی از پزشک زیاد شده انقد تو نظام پزشکی پشت پزشک درنیومدن که مجبور میشیم دروغ بنویسیم من نمیدونم اینا دروغ مصلحتی هس یا نه.من از دروغ خیلی بدم میاد و خیلی جاها خودمو به فنا دادم بخاطر همین دیدگاه ولی اینکه بخوام بااین طرز تفکر و ریجیدیتی همکارامو هم به خطر بندازم نمیدونم نامردیه یا برعکس رضایت خدا تو این کار هس.کسی که مرده با جملات من قرار نیس زنده بشه ولی واقعا عذاب میکشم که حقیقت نمینویسیم.بااینکه از نظر علمی هیچ کوتاهی انجام نگرفته.الان نباید این یادم میفتاد ولی مشکل همیشگی من تو شیفتای ایسیو که معمولا یه فوتی داریم همینه.برا همین همیشه میخوام تو شیفت من مریض نره...چون از خلاصه پرونده نوشتن برای فوتی متنفرم.
شما بودین چیکار میکردین؟
مبحث درسی امروزو خوندم.ولی فردا قراره مبحث گوارش کنفرانس بدم که مرورش نکردم.میخوام صبح مرور کنم.کنفرانس هم نمیشه گفت فقط برای سال پاییناس،که البته برای ضایع نشدن باید مسلط باشم.مامانینا قراره برن مشهد،از م اجازه گرفتم فردا به محض رسیدن به شهرم برم اونا رو ببینم البته اگه قبل رسیدن من نرفته باشن.قراره کتابایی که برا خواهرزادم خریدمو براش ببرم.امیدوارم خوشش بیاد،بچه اس ولی خب من چون خودم از بچگی عاشق کتاب بودم و خواهرمم میگه این بچه خیلی رفتاراش شبیه منه خواستم به یاد داشته باشه اولین کتابشو من براش خریدم😄
ب م گفتم من حساس شدم بیا این دو روز باهم خوب باشیم،گفت میخوای تو نیا من یه روز بیام ببینمت،یعنی انقد از وحشی شدنم میترسه...گفتم نه دلم خونه میخواد گفت فیلم میارم میبینیم.امیدوارم باز سر هرچیزی به همدیگه گیر ندیم.البته اون بیشتر گیر میده وقتی حالم خوبه با شوخی و خنده میگذره ولی امان از روزی که حالم خوب نباشه.حس میکنم تو این زندگی تلف شدم و نباید این زندگی رو ادامه بدم.بعضی وقتا فکر میکنم انصاف نیس گناهای دوران pms برای آدم حساب بشه،اصلا نباید از عمر آدم حساب بشه.م بازم بهم گفت دسری که درست کرده بودمو دوس داشته و فردا براش درست کنم،ازم خواسته برا مامانشم درست کنم،درحالیکه مامانش استاد این کاراس ولی خب اطاعت کردم.مادرشوهرم ساده ترین کارامم تشویق میکنه که به کار خونه علاقمند بشم...
چی میشد م روز مادرو به مادرم تبریک بگه...اخه این چیزای خیلی ساده چرا باید برام آرزو میشد😑
خیلی خستم.دقیقا مشخصه که داره هورمونام تغییر میکنه چون باز بی دلیل ناراحت میشم و حتی لحنم یه جوری شده که دوس ندارم.وقتی میام کشیک بیشتر از هرچیزی از نبودن دمپایی اذیت میشم و نمیتونم برا هر بیمارستان دمپایی جدا بذارم چون اصلا خیلی جاها کمد ندارم.و حمل کردن دمپایی کثیف هم هربار از اینجا به اونجا سخته.بیمارستان مدنی با این رزیدنتای قلبش واقعا اذیتم میکنه.چیزیو که بلدن باز مشاوره میذارن خیلی ترسو هستن و بااینکه یکسال داخلی خوندن بازم برا ساده ترین موارد مشاوره میذارن.الانم یه مشاوره گذاشتن وقتی اورژانسی هس باید خود رزیدنت مستقیم به مشاور زنگ بزنه نه پرستار،خصوصا اگر پرستار بلد نباشه از روی مشاوره هم بخونه. به این موارد دقت نمیکنن منم به تبعیت از هورمونام میخوام با همشون دعوا کنم.فردا میرم خونه و باز استرس گرفتم که نکنه م چیزی بگه ناراحت بشم و باز رابطمون خراب شه.الان با کوچکترین بی توجهی گریه م میگیره و صبر چند روز پیشمو ندارم
دوستم ازم میپرسه چیکار کنم بهم وام تعلق بگیره میگم صد تومن بذار بانک روش وام بگیر.میگه صد تومن ندارم،البته هیچ خونه و ماشین و حتی طلایی قبلا نخریده پس انداز کنه.بعد حرف رسید به جایی که گفتم میتونی یه پراید بخری بعد بهترش کنی،میگه پراید در شأن من نیس،کوئیک در شأن من نیس.مثلا دکتریما بریم سوار کوئیک شیم،منم گفتم خب من به زور همونو میتونم بخرم و بنظرم اشکالی نداره آدم باید از کم شروع کنه همون موقع من داشتم آپارتمان مسکن مهر میخریدم خیلیا میگفتن در شأن ما نیس و الان یک میلیارد از من عقبترن.خلاصه که من نتونستم قانعش کنم و از طرفی ناراحت شدم یعنی من الان با هزار آرزو یه ماشین در حد کوئیک بخرم دوستام قراره مسخرم کنن...!؟
اینا ناراحتم کرد...ولی دارم فکر میکنم این دوستم اگه اینقد شأن شأن نمیکرد الان یه پراید داشت که میتونس بفروشه روش پول بذاره ماشین بهتر بخره.یه سال از من درسشونو زودتر تموم کردن و کار کردن.ولی من حداقل سه دنگ زمین سه دنگ اپارتمان با تلاش خودم دارم.کمک بابام باعث شد م پول کمتری بده و درواقع بابام اینا تو سه دنگ م کمک کردن.
من نباید بخاطر دیگران زندگی کنم.وقتی بدون ماشین اذیت میشم حتی پراید میتونه از هیچی بهتر باشه.اصل ساده زیستی رو نباید فراموش کنم.موقع ازدواجمم همه میگفتن فقط دکتر...حتی همین دوستم میگه دندونپزشکم قبول نمیکنم فقط پزشک...ولی بنظرم اشتباه میکنه چون خودشم یه بار بهم گفته از این رد کردن بی مورد خواستگارا تو سن کمتر پشیمونه ولی من برام مهم بود اتفاقا پزشک نباشه چون انقد تروما تو این رشته دیدم که نمیتونستم یکی مثل خودمو تحمل کنم...آقایون پزشک نه همشون ولی خیلیاشون به سبب رشتشون دچار فساد میشن متاسفانه...
چقد حرف زدم.نگید کوئیک در شأنم نیس که قاطی میکنما🥴